حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت مرگ
در این داستان جناب عطار به دو نکته توجه خاص نموده است و در پی درک این موضوع برای خواننده می باشد .اول اینکه کسانی که در وادی عرفان قدم میزنند ، احترام خاصی برای عرفای بزرگ و ما قبل قائل هستند و خود را همیشه کوچک می شمرند و دوم اینکه این شکستگی و کوچکی (از منظر درک درونی و شناخت خدا ) باعث رشد درونی گردیده و همانگونه که آب به سمت گودال راهی می گردد ، در صورت درخواست شخص و آگاهی او از این موضوع ،نور حق هم به سمت تاریکی جهل سرازیر خواهد شد .این داستان در زمان بیماری حسن و صحبت مریدان او جهت خاکسپاری بعد از مرگ اوست .
چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه کارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه کارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید