چارلی چاپلین هنرمند پرآوازه را همگی می شناسند. او که در خانواده ای فقیر با مادری که آوازه خوان کافه های درجه پائین لندن بود , زندگی را در کوچه پس کوچه های لندن و محله های فقیر نشین آغاز نمود و در نهایت زمانی نیز که به اوج شهرت رسید , آنها را فراموش نکرد .آثار زیادی از او به جا مانده که در اینجا , نامه های نوشته شده چارلی به دخترش که علاوه بر نوع نگارش و سبک آن که در رشته ادبیات دانشگاهها بحث و تدربس می گردند , بلکه از نظر تربیت و اخلاق قابل تعمق و تفکر می باشد , آورده شده است.

نامه چارلی چاپلین به دخترش
ژرالدین دخترم!

اینجا شب است.... یک شب نوول.در قلعۀ کوچک من همۀ این سپاهیان بی سلاح خفته اند. برادر و خواهر تو و حتی مادرت...به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم خودم را به این اطاق کوچک نیمه روشن به این اطاق انتظار پیش از مرگ برسانم.
من از تو بسی دورم خیلی دور...اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را از خانۀ چشم من دور کنند.تصویر تو آنجا روی میز هست.تصویر تو اینجا روی قلب من نیز هست.
اما تو کجایی؟ آنجا در پاریس افسونگر بر روی آن صحنۀ پر شکوه تأتر شانزه لیزه میرقصی.این را میدانم و چنانست که گویی در این سکوت شبانگاهی آهنگ قدمهایت را میشنوم و در این ظلمات زمستانی برق ستارگان چشمانت را میبینم.
شنیده ام نقش تو در این نمایش پر نور و شکوه ، نقش آن شاهدخت است که اسیر خان تاتار شده است.
شاهزاده خانم باش و برقص, ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقهۀ تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین ، نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.
من پدر تو هستم ژرالدین ! من چارلی چاپلین هستم.وقتی تو بچه بودی شبهای دراز به بالینت نشستم و برایت قصه ها گفتم .قصۀ زیبای خفته در جنگل ، قصۀ اژدهای بیدار در صحرا. خواب که به چشمان پیرم میامد طعنه اش میزدم و میگفتم برو ، من در رویای دخترم خفته ام . رویا میدیدم ژرالدین ، رویا ، رویای فردای تو ، رویای امروز تو ، دختری میدیدم بر روی صحنه .
فرشته ای میدیدم بر روی آسمان که میرقصد و میشنیدم تماشاگران را که می گفتند:
میبینی؟ این دختر همان دلقک پیره ، اسمش یادته ؟ چارلی
آری من چارلی هستم ، من دلقک پیری بیش نیستم ، امروز نوبت توست برقص ، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصیدم و تو در جامۀ حریر شاهزادگان میرقصی این رقصها و بیشتر از آن ,صدای کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان ها خواهد برد. برو آنجا هم برو ، اما گاهی نیز بر روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن ، زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه میرقصند و با پایی که از بینوایی میلرزد.من یکی از اینان بودم ژرالدین.
در آن شبها ، در آن شبهای آفسانه ای کودکی که با لالایی قصه های من بخواب میرفتی ، من باز بیدار میماندم و در چهرۀ تو مینگریسم. ضربان قلبت را میشمردم و از خود میپرسیدم «چارلی ، آیا این بچه گربه هرگز تورا خواهد شناخت؟»
تو مرا نمیشناسی ژرالدین ، در آن شبهای دور , بس قصه ها با تو گفتم اما قصۀ خود را هرگز نگفتم . اینهم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز میخواند و میرقصید و صدقه جمع میکرد .
این داستان من است من طعم گرسنگی را چشیده ام . من درد بیخانمانی را کشیده ام و از اینها بیشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزد اما سکۀ صدقه رهگذر خود خواهی آنرا میخشکاند احساس کرده ام، با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد .
داستان من به کار تو نمیاید. از تو حرف بزنم بدنبال نام تو نام من است . چاپلین ، با همین نام چهل سال بیشتر مردم روی زمین را خنداندم و بیشتر از آنچه آنان خندیدند خود گریستم.

ژرالدین! در دنیایی که تو زندگی میکنی تنها رقص و موسیقی نیست . نیمه شب هنگامی که از سالن پر شکوه تاتر بیرون میایی آن تحسین کنندگان ثروتمند را یکسره فراموش کن اما حال آن رانندۀ تاکسی که تورا به منزل میرساند بپرس ، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس نداشت چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار . به نمایندۀ خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تورا بی چون و چرا قبول کند اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.
گاه بگاه با اتوبوس یا مترو شهر را بگرد مردم را نگاه کن و دست کم روزی یک بار با خود بگو «من هم یکی از آنان هستم» توهم یکی از آنان هستی دخترم ،نه بیشتر.
هنر پیش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پای اورا نیز میشکند وقتی بدانجا رسیدی که یک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خود بدانی , همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومۀ پاریس برسان .من آنجا را خوب میشناسم. از قرن ها پیش آنجا گهوارۀ کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید . زیبا تر و چالاکتر از تو ، مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کنندۀ نور افکن های تاتر شانزلیزه خبری نیست. نور افکن رقاصکان کولی تنها نور ماه است. نگاه کن خوب نگاه کن آیا بهتر از تو نمیرقصند؟ اعتراف کن دخترم

همیشه کسی هست که بهتر از تو میرقصد و این را بدان که در خانوادۀ چارلی هرگز کسی آنقدر گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن ناسزایی بدهد.

من خواهم مرد و تو خواهی زیست , امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی. همراه این نامه یک چک سفید برایت میفرستم.هر مبلغی که میخواهی بنویس و بگیر اما همیشه وقتی دو فرانک خرج میکنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد .
جستجو لارم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت . اگر از پول و سکه با تو حرف میزنم برای آنست که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه بخاطر بندبازانی که از روی ریسمان بس نازک راه میروند نگران بوده ا م ، اما این حقبقت را با تو بگویم دخترم ، مردمان بر روی زمین استوار بیشتر از بندبازان بر
روی ریسمان نااستوار سقوط میکنند.
. شاید که شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد، آنشب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی زیبایی شاهزاده ای تو را گول بزند آنروز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط میکنند.

دل به زر و زیور نبند, زیرا بزرگترین الماس این جهان آفتاب است و خوشبختانه «این الماس بر گردن همه میدرخشد»
اما اگر روزی دل به آفتاب چهرۀ مردی بستی با او یکدل باش ، به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد.او عشق را بهتر از من میشناسد و او برای یکدلی شایسته تر از من است. کار تو بس دشوار است ، این را میدانم بروی صحنه جز تکه ای از حریر نازک چیزی بدن تورا نمیپوشاند ، بخاطر هنر میتوان لخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت اما هیچ چیز و هیچ کس دیگر در این جهان نیست که شایسته آن باشد که ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.
برهنگی بیماری عصر ماست و من پیرمردم و شاید حرفهای خنده آورمیزنم اما به گمان من تن عریان تو باید مال کسی باشد که روح عریانش را دوست میداری.
بد نیست اگر اندیشۀ تو در این باره مال ده سال پیش باشد . پوشیدگی. نترس این ده سال تورا پیر نخواهد کرد .
به هر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه جزیره لختی ها میشود .
میدانم که پدران و فرزندان ,همیشه جنگی جاودانه با یکدیگر دارند .با من و با اندیشه های من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطیع خوشم نمیاید با این همه پیش از آنکه اشکهای من نامه را ترک کند میخواهم یک امید به خودم بدهم.
امشب شب نوول است ، شب معجزات است و امیدوارم معجزه ای رخ دهد تا تو آنچه را من براستی میخواستم بگویم دریافته باشی.


ژرالدین ، دیر یا زود باید بجای آن جامه های رقص روزی هم لباس عزا بپوشی و بر مزار من بیایی ، حاضر به زحمت تو نیستم .تنها گاهگاهی چهرۀ خود را در آینه ای نگاه کن . آنجا نیز مرا خواهی دید .
خون من در رگهای تو ست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من میخشکد ، چارلی پدرت را فراموش نکنی.

من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم تو نیز تلاش کن ، رویت را میبوسم
ژرالدین دخترم!
با این پیام نامه ام را پایان می بخشم «انسان باش زیرا گرسنه بودن و در فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است