جوجه تیغی خیلی مهربان بود و دوستان زیادی داشت؛ اما هیچ وقت نمیتوانست دوستانش را بغل کند.

هروقت دوستی برای دیدن او می آمد و یا یکی از دوستانش را بغل میکرد، دوستش جیغ میکشید و فرار میکرد.

این جوری شد که بالاخره جوجه تیغی همه دوستانش را از دست داد.

خیلی ناراحت شد. از جنگل بیرون آمد و رفت یک جای دور؛ به یک بیابان. همانطور که میرفت، وسط بیابان، چشمش به یک کاکتوس افتاد. خوشحال شد.

رفت که او را بغل کند. کاکتوس تا فهمید فریاد زد: "من را بغل نکن؛ وگرنه..."

اما دیگر دیر شده بود. جوجه تیغی کاکتوس را بغل کرده بود.

حالا آن دو حسابی با یکدیگر دوست هستند!