خورشید می درخشد، هواغم انگیزاست وموج های آب رقصانند. پسر بچه درساحل زانوزده وبا بیلچه وسطل پلاستیکی شن ها راجمع می کند ومشغول ساختن قلعه شنی است. دیوارها رامی سازد وبرج ها رابنا می کند.با ترکه های نازک پل می سازد.معمارکوچک ما قلعه اش را تکمیل می کند. شهری بزرگ، خیابان های شلوغ، ترافیک سرگیجه آور. مردی دردفتر کارش نشسته است. درپشت میزش با کاغذ ها وکامپیوترمشغول است. گوشی تلفن را بین گردن وشانه اش نگه داشته وشماره میگرد، قرارفردا رامی گذارد،قردادها راتنظیم میکند وازنتیجه کارش راضی است .سود خوبی بدست می آورد. تمام زندگی او درکارخلاصه شده است ، نقشه می کشد، برای آینده برنامه ریزی می کند، طرح های بزرگتر، املاک بیشتر،امپراتوریش را گسترش میدهد. هردو درحال ساختن قلعه هایشان هستند،هردو درچیزهای مشترک هستند، هردوبه فکرساختن هستند.به هیچ چیزدیگرتوجه ندارند وفقط درفکرتکمیل ساخته هایشان هستند.با سعی تلاش درانجام تصمیم خود می کوشند. برای هردوزمان می گذرد وفرصت به آخرمی رسد.پسربچه داستان ما آخرکار رامی بیند ولی معماربزرگ ما ازپایان کارغافل است.با تاریک شدن هوا، پسربچه عاقل ما ازجا برمی خیزد، وسایلش راجمع می کند،دست پدرش را می گیرد وباخوشحالی به خانه برمی گردد. پسرک می داند که موج دریا بیشترمی شود و به قلعه اوحمله می کند ، دیوارها را درهم می شکند وشاهکاراورا درخود می بلعد ولی هیچ احساس اندوه وناراحتی نمی کند,او میداند که این اتفاق خواهد افتاد ومنتظر آن است. ولی معمار بزرگ ما به اندازه این کودک عاقل نیست، اوازنزدیک شدن امواج گذران سال ها غافل است وانتظار متلاشی شدن قلعه اش را ندارد. زمانیکه متوجه هجوم امواج می شود، می ترسد. سعی می کند برای قلعه اش حائلی درست کند تا جلوی موج را بگیرد، فریاد می زند: این قلعه من است.امواج سال ها به اوپاسخی نمی د هند. هر دومعمارمیدانند که ماسه ها به اقیانوس بازمی گردد.من از قلعه های شنی چیززیادی نمی دانم ولی کودکان قلعه های شنی را خوب می شناسند. به آنها نگاه کنید ویاد بگیرید. بسازید پیش بروید ولی با قلب یک کودک . بدانید که خورشید غروب میکند وتاریکی فرا میرسد,زمان فرامی رسد وباید به خانه بروید.