حقیقت
زاهدی کنار رودخانه نشسته بود ودرحال تفکربود. جوانی به اونزدیک شدو گفت: <<ای زاهد، من می خواهم شاگرد ومرید توشوم>> . زاهد رو به جوان کرد وگفت: <<چرا؟>> جوان پاسخ داد: <<چون می خواهم حقیقت را بیابم>> زاهد ناگهان پرید ، گردن جوان را گرفت، او را به طرف رودخانه کشاند وسرش را زیرآب برد. جوان بالا وپایین می پرید و تقلا می کرد تا اززیر آب بیرون بیاید، ولی زاهد سرش را محکم زیرآب نگه داشته بود. عاقبت زاهد سرجوان را رها کرد واو را که نفس نفس می زد کمک کرد تا به ساحل برسد. وقتی آرام شد، زاهد ازجوان پرسید: << به من بگو، وقتی زیرآب بودی چه چیزی را بیش ازهرچیزدیگری طلب می کردی؟>> جوان باتعجب گفت : <<هوا!>> پس زاهد گفت : <<خیلی خوب، اکنون به خانه ات برگرد و هروقت حقیقت را به همان اندازه ای که هوا رامی خواستی، طلب کردی;پیش من بیا>>