داستان موش
یکی از داستانهای ادبیات فارسی ما داستان موشی است که از یک راهی وارد یک چاه می شود و راه برگشت را هم نمی تواند پیدا نماید . بعد از مدتی که در دیواره چاه شروع به حرکت می کند و به علفهای در آمده در دیواره چاه خود را آویزان نموده ، متوجه می شود که در پائین چاه یک تمساح می باشد و در بالای چاه هم یک شیر .
لذا نه می تواند به سمت ته چاه حرکت نماید و نه می تواند از چاه خارج گردد .در پائین چاه یک تمساح منتظر اوست و به او نگاه می کند و در بالای چاه یک شیر نشسته و او را زیر نظر دارد .
بعد از مدتی سرگردانی به علفهای دیواره چاه تکیه داده و به این منظره وحشتناک نگاه می کند .
نه بالا می تواند برود و نه پائین .
و نهایتا کاری از دستش بر نمی آید و با گرسنه شدن شروع می کند به خوردن علفها . به همان علفهائی که تکیه گاه اوست . و پایان داستان هم مشخص است .
با کوچک شدن علفها و نداشتن تکیه گاه ، در چاه سقوط می کند و مرگ و پایان داستان .
این داستان ، داستان زندگی انسانهاست که بطریقی وارد این جهان می گردند و با مشغول شدن به خوردن علفهای عمر خودشان ،لحظه به لحظه به پایان زندگی و مرگ نزدیکتر می شوند .
این سرنوشت تمامی ما انسانهاست .
سرنوشتی مکتوب.
این چاه که موش در آن است همان چاه ظلمت و عدم آگاهی ما انسانهاست . علفها ، علفهای عمر ماست که مرتباً کوتاه و کوتاهتر می شوند و تمساح هم که مرگ می باشد ، در پائین این چاه ظلمت منتظر ما و در کمین نشسته است .
آیا راهی دیگر وجود دارد ؟
چه باید کرد ؟
اگر سقوط حتمی است چرا انتخاب دیگری نکنیم ؟
اگر علفهای عمر ما تمام می گردد و در چاه ظلمت بیشتر فرو می رویم ، چرا راه دیگری را دنبال نکنیم ؟
یک ریسک بزرگ !
زمانی که موش وارد این چاه گردید و به بالا نگاه کرد ، از هیبت شیر به لرزه افتاد و سپس به پائین که نگریست ، از عظمت تمساح به وحشت افتاد و ناچار خودش را مشغول خوردن علفها نمود ، تا سرش گرم شود و این لحظات سخت را فراموش کند .
ولی آیا این مشغولیات و سرگرم شدنها ، سرنوشت را عوض می کند ؟
تمام این موشهائی که وارد این چاه شدند ، سرنوشت مشترکی دارند !
تمام آنها نهایتاً سقوط کرده و بیشتر در تاریکی فرو می روند و طعمه تمساح می شوند .
همگی بیشتر در ظلمت جهل فرو رفته و پایانی دردناک برای آنهاست .
چاره چیست؟
انتخاب دیگری هست؟
چرا یک ریسک دیگر نکنیم ؟
به سمت بالا حرکت کنیم .
به سمت شیر !
به سمت روشنائی .
آیا هرگز در آن لحظات سخت فکر کرده ایم که علی رغم هیبت شیر و عظمت و قدرت او ، شیر با موش کاری ندارد !
و آیا اصلا به این فکر فرو نرفته ایم که شیر از روی نگرانی و بخاطر ما آن بالاست ؟
آیا به این فکر فرو رفتیم که موش طعمه شیر نیست ؟
عظمت و هیبت ناشناخته های هستی ، ما را بر جای خود خشک می کند و جلوی حرکت ما را می گیرد .
هر چه به سمت بالا حرکت کنیم ، رو شنائی داخل چاه بیشتر می گردد .
این همان آگاهی است .
با بالا رفتن آگاهی ترسهای ما کمتر می شود .
درست است که به شیر که نزدیک و نزدیکتر شویم و از هیبت او بیشتر خشکمان می زند و وارد عالم حیرت می گردیم .
ولی آیا کاری بهتر از این می توان کرد ؟
یا باید با اختیار ، به ظلمت جهل و انتهای چاه سقوط کرد و غذای تمساح شد .
یا نهایتاً مدتی در چاه با ترس و آوارگی زندگی کرد و علفها ی عمرمان را آهسته آهسته بخوریم تا تمام گردد و نها یتاً به اجبار و قهر ،در چاه سقوط کنیم .
و یا باید بالا برویم .
پس بهتر است بالا برویم .
آهسته آهسته به شیر نزدیک می شویم و همانطور که روشنائی محیط زیاد می گردد ، می توان دید که از کنار شیر رد می شویم و او با ما کاری ندارد .
موش غذای شیر نیست .
و نهایتاً این موش داستان ما در روشنائی آگاهی و در کنار شیر حقیقت بر بام جهل می تواند به راحتی به زندگی خود در جهانی فراتر از قدرت درک ما به زندگی و تکاملش ادامه دهد.
به امید آنکه تمام این موشهای داستان زندگی ، حرکت به سمت روشنائی را انتخاب کنند .
با آرزوی توفیق - آدینه