تنها بازمانده یک کشتی غرق شده بود که درجزیره ای بدون سکنه گرفتارآمده بود. هرروز با بی تابی به افق اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای ازراه برسد. ازچوب های جنگلی برای خود سر پناهی ساخت تا هم اورا ازگزند باد و باران مصون دارد وهم بتواند ذخیره های غذایی خود را درآن انبارکند. شب ها به درگاه خدا زاری می کرد که او را ازاین مصیبت رها کند.
یک غروب که از جمع آوری غذا باز می گشت متوجه شد که کلبه اش آتش گرفته و همه آنچه را که ذخیره کرده درحال سوختن است. هیچ کاری ازدستش برنمی آمد,فقط نشست و به سوختن کلبه اش نگاه کرد. اشک ازچشمانش سرازیر وکاملا درمانده شده بود. فریاد زد: خدایا آیا این انصاف است که درشرایطی چنین سخت کلبه و اندوخته ام ازدستم برود.
صبح روز بعد باصدای سوت یک کشتی که درحال نزدیک شدن به جزیره بود ازخواب پرید و با ناباوری دید که قایقی از کشتی به سوی ساحل می آید. با تعجب ازملوانها پرسید << شما چگونه متوجه حضورمن دراین جزیره شدید؟>> ملوانها جواب دادند,دود و آتشی که شما دیشب روشن کرده بودید ما را به اینجا راهنمایی کرد
.