کودک آرام گفت : خدایا با من حرف بزن
و چکاوک آواز سر داد.

کودک نشنید.پس فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
و تندر در پهنه آسمان غرید .

کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار ببینمت
و ستاره ای درخشید , اما کودک ندید.

کودک فریاد زد :خدایا معجزه ای به من نشان بده
و کودکی متولد شد . اما کودک متوجه آن نشد .

پس کودک ناامیدانه فریاد کشید : خدایا مرا لمس کن تا بدانم کجائی .
و در آن هنگام خداوند فرود آمد و کودک را لمس کرد .
اما کودک با دست ,پروانه را پراند و بی خبر از همه جا راه خود را گرفت و رفت .