کارل یونگ یکی از برجستهترین روانشناسان مکتب روان تحلیلگری است که با ایجاد "روانشناسی تحلیلی" و تألیف آثار متعدد در این زمینه نام خود را برای همیشه در تاریخ روانشناسی ماندگار کرده است.
او در دهکده کوچکی در شمال سوئیس متولد شد، در خانوادهای پرورش یافت که بهخاطر ویژگیهای خاص والدینش نمیتوانست به آنها اطمینان کند "پدرش کشیشی ایمان باخته و مادرش از اختلالهای هیجانی رنج میبرد".
او در سال 1900در رشته پزشکی فارغالتحصیل شد و به پژوهش در روانپزشکی پرداخت. هنگامی که یونگ 38ساله بود، دورهای از آشفتگیهای شدید هیجانی را تجربه کرد که سه سال ادامه داشت و در تمام این مدت تصور میکرد که در حال دیوانه شدن است، اما او تنشهای هیجانی خود را به وسیله برخورد با ذهن ناهشیارش حل میکرد.
این بحران هیجانی یونگ دورهای از خلاقیت بیکران او بود و منجر به تدوین نظریه شخصیتیاش شد. او ریشه مشکلات روانی را عدم رویاروئی با ناهشیاری میدانست و میگفت: "ما بیش از اندازه تک بعدی شدهایم، بر هشیاری تأکید میکنیم به بهای از دست دادن ناهشیاریمان".

از منظر یونگ آنچه موجب یکپارچگی شخصیت انسان میشود، فرآیند فردیت یافتن یا تحقق خود است. این فرآیند خود شدن از نظر یونگ آن قدر طبیعی است که وی آن را غریزه میداند! اما برای دست یافتن به آن باید تلاش بسیار کرد تا به بلوغ و سلامت روان و تمامیت یک انسان کامل رسید. در واقع اساس نظریه یوگ دربارهٔ شخصیت سالم ایجاد توازن میان اضداد وجود است. دیدگاه یونگ آمیزهای شگرف از عرفان، روانشناسی و فلسفه است.

● سطوح ناهشیاری (نا خودآگاه ) از نظر یونگ

یونگ برای ناهشیاری دو سطح قائل است:
1)ناهشیاری شخصی که درست زیر هشیاری قرار دارد و شامل تمام خاطرهها، آرزوها و سایر تجارب مربوط به زندگی فردی است که سرکوب و فراموش شدهاند. اما میتوان محتویات این بخش را به آسانی به خودآگاهی هشیار آورد، یعنی این سطح از هشیاری خیلی عمیق نیست.
در واقع تجارب موجود در ناهشیاری شخصی بهصورت عقدهها گروهبندی میشوند و روی رفتار فرد تأثیر میگذارند. در اصل عقده، شخصیت کوچکتری است که در داخل کل شخصیت شکل میگیرد.
2) ناهشیاری جمعی:
در زیر ناهشیار شخصی، ناهشیار جمعی قرار دارد که برای فرد ناشناخته است و تمامی تجارب نسلهای پیشین از جمله اجداد حیوانی ما را شامل میشود. ناهشیار جمعی شامل تجارب تکاملی جهان است و پایههای شخصیت را شکل میدهد. در واقع این بخش قدیمیترین نیروی شخصیت است. زیرا تمام رفتارهای زمان حال را شکل میدهد و نکته مهم این که ما به هیچ وجه از تجارب تکاملی ناهشیار آگاه نیستیم.

● کهن الگوها:

گرایشهای ارثی موجود در ناهشیاری جمعی Archetypeکه کهن الگوها آرچیتایپ نامیده میشوند، تعیین کنندۀ فطری تجربه روانی هستند که به فرد آمادگی میدٔهند تا رفتاری همانند آنچه که اجداد وی در موقعیتهای مشابه از خود ظاهر میساختند بروز دهد. در میان کهن الگوها چهار مورد بیشترین بازتاب را دارد: نقاب "پرسونا"، آنیما و آنیوس، سایه و خود.

▪ نقاب:

چیزی است که ما در تماس با دیگران بر چهره میزنیم این نقاب ما را بهگونهای که میخواهیم در جامعه ظاهر شویم نشان میدهد.
ارتباط با افراد گوناگون نقشها یا صورتکهای گوناگون میطلبد؛ مادامی که شخص از وجود این صورتکها بر صورت اصلی خود آگاه است، نقاب بیضرر است؛ اما زمانی که شخص دیگر بازی نکند و تبدیل به آن نقش شود، سایر جنبههای شخصیت مجال رشد و پرورش نمییابند و انسان از خود راستین بیگانه میشود. تفاوت میان اشخاص سالم و ناسالم این است که اشخاص ناسالم خود را نیز همراه دیگران میفریبند. شخصیت سالم میداند چه وقتی چه نقشی را بازی کند و در همان حال طبیعت راستین درون خویش را میشناسد.

▪ آنیما و آنیموس

کهن الگوهای آنیما و آنیموس بدین معناست که هر شخص برخی از ویژگیهای جنس مخالف را از خود نشان میدهد. آنیما به معنای خصایص زنانگی در مردان و آینموس بیانگر خصایص مردانگی در زنان است.
همانند سایر کهن الگوها، اینها از گذشته دورههای ابتدائی ناشی میشوند، که در آن مردان و زنان گرایشهای رفتاری و هیجانی را از یکدیگر میآموختند. در واقع تا فرد هر دو وجهه خود را بیان نکند نمیتواند به شخصیت سالم دست یابد.

▪ سایه

کهن الگوی سایه "خود تاریکتر ما" بخش پست و حیوانی شخصیت ماست.
میراث نژادی است که از شکلهای پائینتر زندگی به ما رسیده است. سایه شامل تمامی امیال و فعالیتهای غیر اخلاقی، هوس آلود وضع شده است. یونگ نوشت که سایه ما را به انجام کارهائی وا میدارد که معمولاً انجام آنها را به خودمان اجازه نمیدهیم و پس از اقدام به این گونه اعمال، معمولاً اصرار میورزیم بر این که چیزی ما را به انجام این کار واداشت.
به تعبیر یونگ آن چیز بخش ابتدائی طبیعت ماست. اما جنبه مثبت نیز دارد، سایه منبع برانگیختگی، آفرینندگی و هیجان عمیقی است که همه اینها برای رشد کامل انسان ضروریاند. در واقع سایه سرچشمه خصایص لازم برای انسان کامل شدن است.

یونگ "خود" را مهمترین کهن الگو میدانست. "خود" با ایجاد توازن بین همه جنبههای ناهشیار، برای تمامی ساختمان شخصیت ، وحدت و ثبات را فراهم میکند. بدینسان خود تلاش میکند که بخشهای مختلف شخصیت را به یکپارچگی کامل برساند. یونگ آن را به کشش یا نیروی در جهت "تحقق خود" یا "خود شکوفائی" تعبیر میکرد.

مراد یونگ از خودشکوفائی عبارت بود از توازن و رشد کامل یا کمال همه جنبههای شخصیت، یعنی کاملترین رشد خود.

زمانی که "خود" پرورش یافت، شخص با خویشتن و جهان احساس هماهنگی میکند. در واقع این کهن الگو به مثابه میزانی جهت همانند سازی هوشیار و ناهشیار عمل میکند و نقطه احساس هویت را از "من" به نقطهای میان هوشیار و ناهوشیار منتقل میکند. رسیدن به این آرمان میتواند محرکی باشد برای حرکت به سمت... کمال

او معتقد بود خود شکوفائی تا پیش از میان سالی به وقوع نمیپیوندد و این سالها (54ـ53) را سالهای بحرانی رشد شخصیت میدانست. یعنی یک زمان طبیعی انتقال که در آن شخصیت دستخوش تغییراتی لازم و مفید میشود از نظر یونگ مهمترین مرحله رشد شخصیت سنین میان سالی است.

از نظر یونگ تنها براساس اصولی عقلی زیستن ما را از انسان کامل شدن باز میدارد. انسان کامل یونگ از تمامی جنبههای وجود خود آگاه است و هیچ یک از وجود شخصیتش بر او تسلط ندارد، بلکه همهٔ ابعاد شخصیت او به توازنی هماهنگ رسیدهاند