مناقب او بسیار است و محامد او بیشمار.
مادر او از بستگان ام سلمه (همسر پیامبر) بود.
نقل است یک روز از کوزه پیامبر آّ بی خورد و پیامبر (ص) می پرسند :این آب راکه خورده است ؟
گفتند : حسن
پیامبر می فرماید: چندانکه از این کوزه آب خورد ,علم من به او سرایت کند .
ام سلمه پرورش و مسئولیت بزرگ کردن او را بر عهده گرفته و به یمن برکت شفقتی که در وجود ایشان بود ,شیر در سینه های ایشان پیدا شد و حسن از شیر ام سلمه می خورد و ام سلمه در حین شیر دادن به حسن ,مرتبا این دعا را می کردند :خداوندا او را مقتدای خلق گردان .
می گویند که هر چه پیدا کرده از شیر ام سلمه و دعای پیغمبر بوده است.

گویند که او گوهر فروش بوده و حسن لولوئی نام داشته است. در یکی از سفرهای تجاری به کشور روم به همراه وزیر روم به مجلسی در صحرا دعوت گردید.در آن مجلس حسن نقل می کند که مراسم سالیانه زیارت قبر پسر قیصر روم بود .در آنجا خیمه ای برپا بود و گروه گروه و به ترتیب سپاهیان , کنیزان با جواهرات , عالمان , فیلسوفان , پزشکان و نهایتا وزیران و لشکر می آمدند و ضمن احترام می گفتند که ای شاه زاده :اگر به هنر و در توان ما بود جان را نثار می کردیم , ولی کسی جان تو را گرفته که از دست هیچ کس کاری ساخته نیست .

این صحنه ها چنان بر دل حسن کارگر افتاد که در همان حال به بصره برگشته و سوگند می خورد که تا عاقبت را نبیند و پیدا نکند , به روی دنیا نخندد و چنان در ریاضت و مجاهدت و عزلت غوطه ورگردید و از جمله خلق برید تا سرآمد زمان خود شد.

هفته ای یک بار مجلس درس بر پا می کرد و به منبر می رفت و اگر خانم رابعه در مسجد نبود پائین می آمد و سخن نمی گفت . به او گفتند: این همه آدم در مسجد به خاطر شما جمع شده اند و اگر پیر زنی مقنعه به سر نباشد چه می شود و در جواب می گفت :
شربتی که ما برای فیلها ساخته ایم در سینه مورچه ها نمی توان ریخت.

از او پرسیدند که مسلمانی چیست و مسلمان کیست ؟
در جواب گفت مسلمانی در کتابست و مسلمان زیر خاک .

به او گفتند یا شیخ ,دلهای ما خفته است و سخن تو در دلهای ما اثر نمی کند و چه باید بکنیم ؟ در جواب گفت : کاشکی دلهای شما خفته بود که خفته را با جنباندن می توان بیدار کرد . دلهای شما مرده است .

نقل است که مرتضی (حضرت علی ع ) به بصره رفت و سه روز توقف نمود و دستور داد تمام منبر ها را شکستند و سخنرانان را از سخنرانی منع کردند.
ولی به مجلس حسن که آمدند و بعد از شنیدن سخنرانی ایشان ,گفتند : این جوان شایسته سخن گفتن است.
نقل است که حالت ترس و خوف بر او قالب بود و هرگز نخندید و هیشه به ادب بود.

روزی در کنار دجله رد می شد . در کنار خرابه ای مرد سیاه پوستی را بدید که با زنی نشسته و نوشیدنی می خورد . با خود گفت که اینها از من بهتر هستند. ولی افکار به سراغش آمد و گفت چگونه ممکن است او از من بهتر باشد و بازنی نشسته و مشروب می خورد .
در همان حال قایقی که از آنجا رد می شد,واژگون گشت و سیاهپوست خود را به آب زد و آنها را نجات داد و به پیش حسن آمد و به او گفت:
ای امام مسلمانان ,من شش تن را نجات دادم و تو این یک تن را خلاصی بده اگر از من بهتری .در خرابه مادرم هست و آب می نوشد .خواستم امتحانت کنم که از اهل ظاهری, یا به چشم باطن میبینی ؟ الان فهمیدم اهل ظاهری .
حسن در پای او افتاد و عذر خواست و فهمید که از جانب حق است و درخواست نمود ,از دریای پندار خلاصش کند.بعد از آن چنان شده بود که خود را بهتر از دیگران نمی دانست .
از او پرسیدند تو بهتری یا این سگ و در جواب گفت: اگر از عذاب خدا خلاصی یابم من بهتر از او هستم , و الا او از صد چون من بهتر است .


روزی یکی از مدرسان و حافظان قرآن به نام ابو عمرو که به نظر خیانت در کودکی نگریسته بود و قرآن را تماما فراموش کرده بود , بیقرار و پشیمان به پیش حسن بصری رفته و درخواست کمک می نماید . جناب بصری می گویند الان وقت حج است .برو به حج و پس از این کار در مسجد خیف پیری نشسته و تا کنارش خلوت شد با او در میان بگذار, تا برایت دعا کند.
ابو عمرو گفت چنین کردم و به مسجد روانه شده و دور پیر ,پر از شاگردان بود. در آن حال مردی با جامه سفید به داخل مسجد آمد و همه به دور او جمع شدند و اطراف پیر خلوت شد .به کنارش رفتم و عرض حال گفتم. پیر اندوهگین شد و سر به آسمان بلند کرد و هنوز پائین نیاورده بود که قرآن کاملابه یادم آمد.
پیر پرسید چه کسی نشانی من را به تو داده است ؟
گفتم : حسن
پیر گفت : کسی که امامی چون حسن بصری دارد ,به کس دیگر چه حاجت دارد. سپس گفت حسن پرده ما را درید ,ما هم پرده او را می دریم .حسن ما را رسوا کرد , من هم او را رسوا می کنم . آنگاه گفت :
آن جامه سفید پوشی که دیدی و مردم دور او جمع شدند , همان حسن بود .هر روز نماز اول را در بصره می خواند و پیش ما می آید و برای نماز بعدی دوباره به بصره می رود.کسی که امامی چون حسن دارد , دعای ما را چرا خواهد ؟

گویند در زمانی که در بستر مرگ بود خندید و گفت کدام گناه ؟ و سپس جان داد .
یکی از پیران او را در خواب دید و پرسید : آن خنده های دم مرگ چه بود .
و حسن در جواب گفت : آوازی شنیدم که به ملک الموت می گفت ,بر او سخت بگیر که هنوز یک گناهش پاک نشده .مرا از آن شادی خنده آمد و گفتم کدام گناه و جان دادم .

بزرگی در خواب دید که درهای آسمان باز شده و منادی می دادند که حسن بصری به خدا رسید و خدا از او خشنود است.


بر گرفته از تذکره الاولیا-عطار