در ذکر منصور همین بس است که او را غرقۀ دریای مواج الهی و شیر بیشۀ تحقیق بخوانیم. کارهای او کارهای عجیب بودند و وقایع خاصی برای او اتفاق می افتاد.
او ریاضت های عظیمی می کشید و دارای همتی بس عالی بود . قدرت بلاغتی داشت که در عصر خود بی همتا بود.
در آن زمان عدۀ معدودی او را درک کردند که از جمله می توان به شبلی،قُشیری و عبدالله خفیف اشاره نمود. اما بعضی به او نسبت کفر دادند و بعضی می گفتند از اصحاب حلول بود و بعضی که حرفهای او را نمی فهمیدند می گفتند به اتحاد رسیده است .

اما هرکس که به توحید معترف است نمی توان به او این نسبت ها را داد.

ابو عبدالله خفیف گفته است که منصور عالمی ربانی است و شبلی درباره منصور گفته است که من و منصور یک چیزیم اما خلق زمان به من نسبت دیوانگی دادند و من راحت گشتم ، ولی عقل منصور را هلاک کرد. اگرمی شد به او نسبت ناروا داد این دو عزیز دربارۀ وی اینچنین سخن نمی گفتند.

او در ابتدا به تستر آمد و به خدمت شیخ سهل ابن عبدالله رسید و دو سال خدمت ایشان کرد . سپس به به بصره رفت و یعقوب اقطع دختر به او داد . از آنجا به بغداد پیش جنید رفت. جناب جنید او را به سکوت و خلوت با خدای خویش راهنمائی نمود.
منصور یک سال صبر کرد و بعد به حجاز رفت و باز به بغداد آمد و با چند تن از صوفیان پیش جنید رفت و از او سوالاتی پرسید و اما جنید جواب نداد و به او گفت : به زودی تو را به سر چوبه دار می بینم و منصور در جواب گفت: آن روز که من سر چوبۀ دار هستم تو از اهل ظاهر هستی .لذا به دنبال پیدا کردن سوالات خود به هندوستان و چین و ماوراء نهرین و سیستان سفر نمود .سپس به اهواز و نهایتا دوباره به بغداد سفر کرد و در تمام این شهرها و کشورها بدنبال عارفان آن دیار گشت و با آنان هم صحبت گردید.

زمانی که منصور را بدلیل انا الحق گفتن و سخنان دیگری می خواستند محاکمه کنند , در دادگاه اکثر علما حکم به اعدام و کافر بودن منصور دادند و همه گفتند او را باید کشت . حاکم آن عصر بدلیل مشهور بودن منصور نزد خلق و آگاهی منصور گفت : اگر جنید حکم به اعدام دهد ,اعدام می کنم و در غیر این صورت منصور آزاد می گردد .(جنید در آن عصر هم از لحاظ باطنی و هم از لحاظ ظاهری , سرآمد زمان خود بود. هم عالم بود و هم عارف ). لذا دست نوشتۀ جنید را خواستند و لذا جنید لباس پوشید و به مدرسه (محل اهل ظاهر و علم ) رفت و گفت : برحکم ظاهر, کار او کشتن است و از باطن ها خداوند آگاهی دارد . ( شریعت بر طبق ظاهر حکم می کند و لذا حکم به کشتن داد. پس منصور را به دار آویختند که شرح آن در دنباله خواهد آمد .)

روزی که منصوراز انبار پنبه ای می گذشت اشاره ای کرد و دانه ها از پنبه بیرون آمدند و مردم متحیر گشتند . لذا به او حلاج گفتند. نقل است که در شبانه روز چهارصد رکعت نمازمی خواند و این را برخود واجب می دانست.
نقل است که یکی به نزدیک او آمد و عقربی را در کنار منصور دید و خواست عقرب را بکشد که منصور گفت این کار را نکن که او دوازده سال است که ندیم ماست و گرد ما می گردد.
گویند رشید سمرقندی در راه کعبه بود که منصور را با چهارصد رهرو دید، اما چون چند روزی گذشت و آنها چیزی برای خوردن نداشتند به منصور شکایت کردند که ما گرسنه ایم.منصور گفت بنشینید.چون ایشان نشستند منصور دست به پشت میبرد و دو قرص نان به هرکس میداد.بعد از آن گفتند ما رطب می خواهیم .
برخاست و گفت مرا تکان دهید. تکان دادند و مانند درخت از او خرما میریخت ومریدان سیر خوردند.
نقل است که اصحاب در صحرا گفتند انجیر میخواهیم دست در هوا کرد و یک طبق انجیر تازه آورد و یکبار حلوا خواستند وطبقی حلوای گرم پیش ایشان نهاد.

از او پرسیدند:
رسیدن به خدا چگونه است؟
و او گفت :
دو قدم است و قدم اول دست از دنیا کشیدن است و قدم دوم , دست از آخرت برداشتن است وفقط عشق به مولی.اینک رسیدی به مولی.

پرسیدند از فقر. گفت فقیر آنست که مستغنی (بی نیاز) است از ماسَوی الله (غیر از خدا ) و ناظر است به الله.
و گفت معرفت یعنی دیدن همه چیز و آنکه بدانی همه هلاک شدنی هستند الا الله(کل شی هالک الا وجهه)

نقل است که از او پرسیدند از صبر و پاسخ داد آن است که دست و پای وی بُرندو او را از دار آویزند .( عجیب است در زمان اجرای حکم اعدام , این کارها را با او کردند).

وقتی که او گفت انالحق همه به او گفتند بگو هوالحق،او گفت بله!همه اوست . شما میگویید که گم شده است؟بله منصور گم شده است و بحر محیط گم نشود و کم نگردد.

جنید گفت : این حرف منصور تأ ویلی دارد که اینک زمان آن تأویل نیست و بگذارید او را بکشند.

ابتدا منصور را یک سال به زندان انداختند ,اما مردم می رفتند و سوالات خود را میپرسیدند. بعد از آن حاکم ملاقات با ایشان را ممنوع کرد و کسی حق دیدن او را نداشت . مگر یکبار ابن عطا و یکبار عبدالله خفیف در زندان به دیدار او رفتند. یکبار ابن عطا کسی را فرستاد که ای شیخ عذرخواهی کن تا خلاصی یابی و او در جواب منصور به پیام آور گفت که به ابن عطا بگو تا توبه کند.ابن عطا چون این جواب را شنید بگریست و گفت ما مگر چند منصور داریم.(یعنی چرا می خواهید او را بکشید )

نقل است زمانی که او را در زندان انداختند شب اول آمدند و او را در زندان ندیدند و شب دوم آمدند و نه او بود و نه زندان . شب سوم که آمدند هم او بود و هم زندان. از او پرسیدن که شب اول کجا بودی؟ و شب دوم تو و زندان کجا بودید؟ وو الان هم که هر دو هستید!گفت شب اول من به پیش حضرت حق (خداوند) بودم و شب دوم حضرت حق پیش من بود . الان هم بخاطر حفظ شریعت مرا از عالم ملکوت باز فرستادند تا حکم اجرا شود.

نقل است در زندان هزار رکعت نماز می گذاشت و از او می پرسیدند: مگر نمی گویی که من حق ام پس چرا نماز می خوانی؟ گفت ما دانیم قدر ما.

نقل است که در زندان سیصد زندانی بود و شب به آنان گفت که همۀ شما را خلاصی میدهم واشاره ای کرد و همه زندان خراب شد و رخنه هایی پدید آمد . به او گفتند چرا تو خود با ما نمی آیی و گفت اگر بخواهیم به یک اشارت همۀ بندها را باز کنیم اما ما را با خداوند سرّی است که جز بر سر دار نمی توانیم گفتن و چون حق را با من عتابی است نرفتم.
این خبر که به خلیفه رسید گفت او میخواهد فتنه کند یا او را بکشید یا از حرف خود برگردد.
او را سیصد چوب زدند و هر چوبی که میزند ندایی می آمد که لا تَخَف یا ابن منصور.

پس دیگر بار او را بردند تا دار زنند و هزار آدم جمع گشته بود و او در راه می گفت حق حق حق انالحق!

نقل است در آن میان یکی از او پرسید عشق چیست گفت آنکه امروز ببینی و فردا ببینی و پس فردا ببینی.
آن روز او را کشتند و فردایش او را بسوزاندند و پس فردایش خاکستر او را به باد دادند.یعنی عشق این است.

خادم او در آن حال از او نصیحتی خواست . گفت نفس خود را به چیزی که انجام شدنی است مشغول دار که او نتواند تو را به چیزهای ناکردنی مشغول کند که در این حال حفظ کردن خود , کار اولیاست.

زمانی که او را بر سر دار بردند به مریدان گفت : کسانی که به من سنگ میزنند دو ثواب می کنند و شما یک ثواب. شما به من حُسن ظن دارید ولی آنان از قوت توحید , به صلابت شریعت خود می کوشند. توحید شرع است و حُسن ظن فرع.

زمانی که همه سنگ می انداختند شبلی آمد ویک گُل پیش پای او انداخت . حسین منصور آهی کشید . از او پرسیدند از این همه سنگ هیچ نگفتی ولی از گُل آه کشیدی؟گفت آنها نمیدانند حقیقت مرا و آنها را مؤاخذه ای نیست . اما او که می داند چرا چیزی انداخت.

دستش قطع کردند خندید. گفتند خنده ات برای چیست؟ گفت دست آدمی دست بسته را قطع کردن آسان است. مرد کسی است که دست صفات که کلاه از تارک عرش می کشد را قطع کند.
بعد پاهایش را قطع کردند و تبسمی کرد و گفت با این پاها روی زمین سفر می کردم.اما پاهای دیگری دارم که با آن در دو عالم سیر کنم اگر می توانید آنرا ببرید.
و بعد از آن با ساعد خونین خود روی خود را گلگون کرد . از او پرسیدند چرا اینگونه میکنی . گفت وضو می گیرم .که در عشق دو رکعت است و وضوی آن جز با خون درست نیست.

پس چشمهایش را در آوردند . قیامتی برپا شد و گروهی می گریستند و گروهی سنگ میزدند. میخواستند زبانش را ببرند ,منصور رو سوی آسمان کرد و گفت الهی!
به این رنج که برای تو بر من می برند , محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن .

پس گوش و بینی وی را بریدند و سنگ به سویش انداختند.سخن آخر منصور این بود که می گفت(حُبُ الواحد اِفرادُ الواحد)و این آیه را میخواند (یَستعجِلُ بِها الذینَ لا یؤمِنونَ بِها و الذینَ آمنوا مُشفِقونَ منهاو یَعلَمونَ انَّا الحَق)

وقت غروب آفتاب سر او را بریدند و از تمام اعضا و تکه های بدن او صدای انالحق می آمد. بعد اعضای او را سوزاندند و از خاکستر او صدای اناالحق می آمد. در وقت کشتن او هر قطرۀ خون که می چکید الله نوشته می شد.

نگهبانان وقتی از خاکستر او صدای انالحق می آمد درمانده شدند و خاکستر او را به دجله ریختند.

منصور گفته بود زمانی که خاکستر مرا به دجله بریزند آب آن طغیان می کند ولذا خرقۀ (لباس ) مرا پیش آن ببرید تا آب رودخانه فروکش کند .وگرنه بغداد را آب میگیرد. یکی از مریدان این کار را کرد و آب قرار گرفت و خاکستر فروکش کرد . خاکستر را جمع کردند و در جایی دفن کردند.

پس اگرکسی اسرار حق را فاش کند, اینچنین بلایی بر او فرود می آید.

نقل است که شبلی تا صبح به سر مزار او به نماز نشست و به خداوند گفت که او بندۀ تو بود و چرا با او اینچنین کردی وناگهان خوابش گرفت و در خواب دید که قیامت است واز حضرت حق فرمان آمد که این کار را کردم چون اسرار ما را با غیر گفت.

نقل است که شبلی منصور را به خواب دید و از او پرسید خداوند با آن دو قوم (مخالفان و موافقان) چه کرد؟ منصور گفت بر هر دو رحمت کرد. زیرا موافقان مرا درک کرده بودند و مخالفان هم مرا نفهمیدند. که هر دو معذور بودند.

نقل است چون او را بر دار کردند ابلیس بیامد و به او گفت یکی تو انا گفتی و یکی من . پس چرا تو مورد رحمتی ومن مورد لعنت؟ حلاج گفت: تو انا برای خود گفتی و من از خود دور کردم.من من زدن نیکو نیست و منیت را از خود دور کردن به غایت نیکوست.



برگرفته از تذکره الاولیا- عطار