اگر بخواهیم در یک جمله خانم رابعه را توصیف کنیم ، باید بگوئیم : شاگردی که به استادش آموزش داد و مریدی که پیر راهش را هدایت کرد .
نقل است زمانی که خانم رابعه متولد گردید ،وضعیت مالی خانواده او بد بود .در حدی که در خانه حتی روغن وجود نداشت تا به ناف کودک تازه متولد شده بمالند .
مادر به پدرش گفت: به در خانه همسایه برو و مقداری روغن بگیر تا به ناف کودک بزنم . پدر علی رغم عهدی که با خود داشت تا از مخلوق خدا هیچ نخواهد ، مجبور به رفتن گشت .ولی همسایه درب را باز نکرد و پدر در حال اندوه بخواب رفت . در خواب دید که پیامبر اسلا م می گویند : غمگین نباش که این دختر که به زمین آمده سیّده است که هفتاد هزار امت من را در شفاعت خواهد داشت .
سپس پیامبر در خواب به پدر رابعه می گویند : فردا نامه ای به امیر بصره به نام عیسی زادان بنویس و در نامه بگو که پیامبر فرمود : به این نشانی که هر شب یکصد صلوات برای ما می فرستی و هر شب جمعه جهارصد صلوات ، ولی شب جمعه گذشته یادت رفت . کفاره فراموشی چهارصد دینار به این مرد بده .
پدر رابعه چنین کرد .امیر بصره گفت به شکرانه اینکه پیامبر مرا یاد کرده دو هزار دینار به درویشان دهید و چهار صد دینار به پدر رابعه .

او چهارمین فرزند خانواده بود و سه خواهر بزرگتر داشت . برای همین رابعه نام گرفت .
چند سالی گذشت و پدر و مادر رابعه مردند و در بصره قحطی افتاد . رابعه به جهت گرسنگی از خانه بیرون آمد که مرد ضالمی او را به بردگی گرفت و در بازار برده فروشان به شش درهم فروخت .

خواجه و صاحب رابعه کارهای دشواری به او می داد .یک روز که برای خرید بیرون رفته بود نامحرمی دید و در حال فرار به زمین خورد و دستش شکست و نالان به خدا گفت: کودک یتیم و بی پدر و مادر هستم .اما از این غمناک نیستم .از این ناراحتم که نمی دانم تو از من راضی هستی یا نه؟
در همان لحظه صدائی شنید که می گفت: غم مخور که بزودی تو به مقامی خواهی رسید که مقربان آسمان به تو بنازند .
پس رابعه به خانه خواجه برگشت و روزها در روزه بود و شبها به عبادت مشغول .

یک شب که خواجه خوابش نمی برد ، از لای در شروع به نگاه کردن را بعه نمود و دید بر بالای سر رابعه قندیلی نورانی به صورت معلق آویزان است و کل خانه از آن روشن گشته و او در حال عبادت و راز و نیاز نشسته و می گوید :اگر روزها هم می توانستم یک لحظه از عبادت تو غافل نمی شدم .
از دیدن این منظره خواجه به خود لرزید و فردا رابعه را آزاد نمود .

رابعه از آنجا به خرابه های اطراف شهر رفت و صومعه ای برای خود درست کرد و مشغول عبادت شد.
چندین سال به همین منوال گذشت تا اینکه تصمیم گرفت به حج برود .پس با کاروانی راهی سفر حج شد .در راه خرش بمرد و مردمان گفتند که بار تو را ما می آوریم . رابعه قبول نکرد و گفت : من به توکل شما به این سفر نیامده ام .شما بروید . همراهان رفتند و رابعه تنها ماند . سپس رو به خدا کرد و گفت زنی را به بیابان جهت ملاقات خانه خود می خوانی و در راه خرش را می کشی و تنها رهایش می کنی ؟درجا خر زنده گشته و رابعه بار بر روی خر نهاده و به سفر ادامه داد .

روزی دلش می گیرد و به خدا می گوید خانه گلی خود را رها کردم و اینهمه راه آمدم که خانه سنگی تو را ببینم ؟(منظور رابعه این بود که من می خواهم تو را ببینم )
در آن لحظه حق تعالی بی واسطه در دل او می گوید : چنین خواسته ای نداشته باش که در هیجده هزار عالم در خون می شوی و خون جگر می خوری!مگر نمی دانی موسی چنین درخواستی نمود و به او گفتیم که طاقت دیدار ما را نداری و خود را به کوه نشان دادم و کوه متلاشی گشت .لذا به نام من قناعت کن .(در آن زمان هنوز خانم رابعه آمادگی دیدن تجلی خداوند را نداشت .)

نقل است که ابراهیم ادهم ( از عرفای به نام ) زمانی که قصد زیارت کعبه نمود ،چهارده سال (بدلیل نماز خواندنهای مکرر و طولانی در هر مکانی) طول کشید تا به کعبه رسید .زمانی که به کعبه رسید دید کعبه سر جایش نیست .از خدا پرسید کعبه کجاست و حضرت حق فرمود :پیر زنی به ملاقات خانۀ من می آید و خانۀ کعبه به استقبال او رفته است .
ابراهیم آشفته گشت و به بیابان رفت . دید که رابعه می آید و کعبه به سر جای خودش رفت .ابراهیم رو به رابعه نمود و گفت :این چه شور و ولوله ای است که در جهان انداختی !و رابعه در جواب گفت :تو شور در جهان انداخته ای که چهارده سال طول کشید تا به کعبه رسیدی !تو تمام مدت سفر با توقف و در نماز خواندن بودی و من در نیاز و آرزوی حق .

سال دیگر مجددا قصد مکه کرد و گفت امسال من به پیشواز مکه می روم . شیخ ابو علی فارمذی نقل می کند که مدت هفت سال در بیابان راز و نیاز کرد تا به عرفات رسید .
در آن زمان خدا به او گفت : با این ادعای عشقی که به من داری می خواهی خودم را به تو نشان دهم تا نابود گردی !
و رابعه گفت که من طاقت دیدار تو را ندارم و به این مقام نرسیده ام . ولی مقام فقر را به من بده .
خداوند دریاهای پر از خون به او نشان داد و گفت : این اشک چشمان عاشقان من است که در طلب من گریسته اند و در منزلگاه اول نشستند . تو تا رسیدن به مرحله و درک مقام فقر هنوز راه داری (نیاز به پالایش درون داری و بایستی طی طریق نمائی) و بایستی هفتاد حجاب از روی خود برداری (هفتاد ایراد و نقص روحی برطرف شود و یا آگاهی تو بالا رود ) و پس از طی کردن این هفتاد مقام می توانی به مرحلۀ فقر وارد گردی .
(توضیح: در اینجا می توان دید که مقام فقر در عرفان که منظور فقر درونی است و نه فقر بیرونی ، چه درجۀ بالائیست و نیازمند همتی بزرگ. فقر درون یا سکوت و آرامش ، نامهائی است که برای این حالت روحی گفته می شود. )

نقل است که دزدی وارد صومعۀ رابعه می شود . جیزی غیر از چادر نمی تواند پیدا کند . بر می دارد که برود ، درب را پیدا نمی کند .حیران می شود . چادر را سر جای خودش می گذارد و در نمایان می شود . دوباره چادر را بر می دارد و درب نا پدید می گردد .سپس ندائی می آید که او چندید سال است خود را به ما سپرده است و ابلیس جرأت ندارد به نزدیک او آید . یک دزد چگونه گرد چادرش می تواند بچرخد .او دوست من است و اگر او بخوابد ،دوستش بیدار است . چادر را بگذار و برو .

رابعه از مریدان و شاگردان حسن بصری بود . ولی مقام و آگاهی او بالاتر رفت ، چندانکه به استاد خود درس می داد .نقل است یک روز رابعه از نزدیک خانه حسن عبور می کرد و حسن سر به پنجره گذاشته بود و می گریست و از شدت گریه ، قطرۀ اشکی به لباس رابعه افتاد .
رابعه به حسن گفت :استاد ،این چنین گریستن از حالات نفس است .این حرف برای حسن خیلی گران تمام شد .برای همین می خواست تلافی کند .
فردای آن روز رابعه را کنار رودخانه دید .سجادۀ خود را روی آب انداخت و به رابعه گفت بیا روی آب نماز بخوانیم .رابعه در جواب گفت : اگر نمایشی در دنیا می خواهی بدهی باید چنان باشد که هیچ انسانی توان آن کار را نداشته باشد . سپس جا نماز خودش را در هوا پرت کرد و جا نماز بر روی هوا ایستاد و رابعه بر آن سوار شد . سپس گفت بیا در هوا نماز بخوانیم تا ما را کسی نبیند . حسن چنین مقام و توانائی نداشت .
رابعه برای اینکه از دل حسن در بیاورد به او گفت : کاری که تو کردی ماهی ها انجام می دهند و کاری که من کردم از عهدۀ یک مگس بر می آید .باید کار اصلی که همان توجه به حضرت حق است و رضای او را انجام داد .

به آب روی خسی باشی
به هوا روی مگسی باشی
دلی بدست آر تا کسی باشی


نقل است که شبی حسن با تعدادی از دراویش به صومعه رابعه رفتند .حسن به رابعه گفت : چراغی بیاور تا به صحبت بنشینیم . در همان لحظه خانم رابعه با دهن خود به انگشتان خویش فوت کرد و در حال نوک انگشت رابعه چون چراغ روشن گردید و تا صبح اتاق را نورانی کرد .
اگر کسی گوید که چگونه چنین چیزی ممکن است ، در جوابش می گویم همانگونه که موسی در مقابل فرعون دستش نورانی گردید (ید بیضاء) .
و اگر کسی بگوید که موسی پیامبر خدا بود باید در جواب گفت : هر کس پیروی کند پیامبر خدا را ، از روح و خصوصیات نبی بهره مند می گردد .چنانکه پیامبر اسلام می فرمایند :هر کس یک دانگ از کارهای حرام را ترک کند ، درجه ای از نبوت پیدا نماید .
در ادامه می فرمایند : خواب راست یک قسمت از چهل قسمت نبوت است .



در وصف ایشان مطالب زیادی نوشته شده که جهت مطالعه بیشتر می توان به تذکره الاولیا و یا زندگی نامه ایشان رجوع کرد.


گرفته شده از کتاب تذکره الاولیا - عطار