سیّدُالطّائِفَة و شیخُ الطَّریقة، شیخ جنید بغدادی ، کنیه وی ابوالقاسم و نام شریفش جنید بن محمد بن جنیدالخزازی القواریری. تولدش طبق تواریخ در سال دویست و هفت ضبط شده و اصلش از نهاوند و مولدش بغداد است.

مقتدای اهل تصوف بود و او را سید الطایفه و لسان القوم  می خواندند و در شریعت و حقیقت به نهایت درجه رسید .طریقت او طریقت صحو است .یعنی بازگشت عارف به احساس بعد از غیبت و زوال احساس وی ، لذا ظاهر شریعت که همان اصول دین می باشد را حفظ می کنند .
( بر خلاف طریقت سکر که مخصوص طیفوریان و اصحاب بایزید می باشد. اینان مقید به انجام ظاهر شریعت نبوده و چنان در یاد حق غرق شده و یا همیشه با او و یا در حال ذکر خدا هستند که در مواردی حتی فروع دین از قبیل نماز و روزه را هم بجا نمی آورند ).

ابتدای حال آن جناب چنان بود که از مکتب به خانه می آمد و پدرش را گریان دید، سبب را پرسید. پدرش گفت: امروز زکات مال خود نزد خالویت (دائی ) سری بردم و او قبول نکرد و معلوم شد دست رنج من لایق دوستان خدا نیست!

جنید گفت: به من بده تا ببرم و به او دهم. آنگاه پول را برداشت و به خانه سریّ آمد و در بزد. سریّ آواز داد که کیست. گفت: جنیدم، در باز کن و این فریضه زکات بستان. گفت: نستانم. جنید گفت: تو را به آن خدا که با تو این فضل و با پدرم این عدل کرده بستان. سریّ گفت: چه فضل با من و چه عدل با پدرت کرده؟ گفت: خداوند با تو این فضل کرده که درویشی داده و با پدرم آن عدل که به دنیا مشغول کرده، تو اگر خواهی قبول میکنی و اگر نخواهی نکنی، اما او اگر نخواهد باید زکات به مستحق رساند. سریّ را از این سخن خوش آمد، در بگشود و گفت: بیا داخل که پس از زکات، تو را قبول کردم.
پس مال از جنید بگرفت و او را در زیر بال عنایت و تربیت خود جای داد و جنید را با خود به مکّه برد و تربیتش کرد و به کمال رسانیده، پس از چندی به هدایت خلق مأمورش کرد. و بالاخره هنگام رحلت خلافت خود را به وی داد و خرقه به وی سپرد و بر سریر ارشاد متمکنش کرد.(جانشین خود جهت هدایت سالکین )

جنید هفت ساله بود که سری او را با خود به مکه برد .سپس از آنجا به بغداد باز گشت و شغل آئینه فروشی را پیشه کرد و هر روز در دکان خود چهار صد رکعت نماز می خواند .سپس مغازه را رها کرده و خانه ای در جوار خانۀ سری اختیار نمود و در آنجا به مراقبه و پاسبانی دل مشغول شد و در حین مراقبه حتی جانماز خود را جمع می کرد تا هیچ چیز غیر از خدا در خاطرش نیاید.

مدت چهل سال روزها به این منوال در مراقبه گذشت و شبها تا صبح الله الله می گفت تا اینکه صدای درونی (هاتف)به او گفت :موقع آن شده که توبه کنی .جنید گفت :خدایا چه گناهی از من سر زده ؟
و صدائی آمد که می فرمود:گناهی بیشتر از این که هنوز منیت تو وجود دارد .
پس از آن در خانه نشست و شبانه روز به گفتن ذکر و مراقبه مشغول گردید تا شهرۀ شهر شد و خبر به حاکم شهر رسید .

حاکم از ترس  که مبادا جنید با این همه شهرت بر خلاف او حرفی بزند و مردم شورش کنند به فکر چاره ای افتاد .لذا کنیزی زیبا روی داشت و به کنیز گفت با لباس زیبا و آرایش و جواهرات خود را بیارای و پیش جنید برو و رو ی خود و به او نشان بده و بگو که من از جهان خسته شده ام و می خواهم خود را به تو عرضه کنم و کنیز تو باشم و در کنار تو آرامش بگیرم و در این کار اسرار کن تا او قبول کند .کنیزک به همراه خدمتکار به خانه جنید رفت و اینچنین کرد و همانگونه که در حال صحبت کردن بود ،چشم جنید به او افتاد  . جنید سر به پائین انداخت و از ته دل آهی کشید . در همان لحظه کنیز افتاد و مرد . این داستان در شهر پیچید و جنید مشهورتر شد .
خبر به سلطان رسید . سلطان از کار خویش پشیمان شد و گفت هر که با مردان خدا چنین کند ، نتیجه کار خود را خواهد دید . لذا به دادار جنید رفت و به او گفت: چگونه دلت آمد کنیزی به این زیبائی را بسوزانی ؟ و جنید گفت: تو چگونه دلت آمد اینهمه عبادات مرا نابود گردانی ؟ . سپس جنید ادامه داد :من کیم ؟ نکن تا نکنند .

بعد از آن کار جنید بالا گرفت و آوازه او به شرق و غرب رسید و هر چه او را امتحان می کردند ، صد چندان بود که فکر می کردند و تا زمانی که سی نفر از ابدال ( بزرگان عرفان ) نگفتند ،سخن نگشود و از آن موقع شد که به کار هدایت خلق به سوی خدا پرداخت .

جنید گفت : شیخ ما در اصل و فرع ،علی مرتضی است .اگر او این جمله را به کرامت نگفته بود ، اصحاب طریقت چه می کردند ؟
و ادامه می دهد :
از مرتضی ( حضرت علی) پرسیدند ، خدا را به چه شناختی ؟ و حضرتش جواب داد :بدانکه مرا به خود شناسا گردانید که هیچ صورتی شبیه او نتوان بود و به هیچ وجهی او را نمی توان یافت و به هیچ خلقی نمی توان قیاس نمود و او در دوری خویش ، نزدیک است و در نزدیکی خویش ، دور است  .دور می نماید ، از بس نزدیک است و نزدیک می نماید ، از بسکه دور .بالای همۀ چیزهاست و نتوان گفت که بالای او چیزی هست .او چون چیزی نیست ، در چیزی نیست و از چیزی نیست و شکل چیزی نیست .سبحان آن خدائی که او این چنین است و هیچ چیز چنین نیست .اگر خواهم که شرح آن گویم باید کتابها نویسم .

چون سخنان جنید با معنا و عظیم گشت ، سری (شیخ ایشان ) فرمود که به کار هدایت خلق مشغول شو .جنید متردد بود تا اینکه شب در خواب پیامبر را دید که می فرمود به کار هدایت خلق مشغول شو . فردا از خواب که بیدار شد ، سری را بر در خانه دید که ایستاده و به جنید گفت : به خواهش مریدان حرف نزدی و به درخواست شیوخ بغداد سخن نگفتی من امر کردم مردد بودی . اکنون که پیامبر فرموده عمل کن .جنید اجابت کرد و از شیخش طلب بخشش نمود و عرض کرد :شما پگونه از خواب دیشب من آگاه شدید .و سری گفت که دیشب خدا به من گفت که پیامبر را به سراغ جنید فرستادم تا به او بگوید طالبان و سالکان را راهنمائی کند.

نقل است که شبلی گفت : تگر در قیامت خدا گوید که بهشت را می خواهی یا جهنم ، من می گویم جهنم . چرا که بهشت مراد و آرزوی من است و جهنم و دوزخ مراد دوست .
هر که اختیار خود بر اختیار دوست بگزیند نشان محبت ندارد .
جنید از این سخن آگاه گردیده و گفت :شبلی کودکی می کند . اگر مرا مخیر کنند ، من اختیار نکنم و گویم بنده را با اختیار چه کار ؟ هر کجا که بفرستی بروم.مرا اختیار آن باشد که تو خواهی .
نقل است که جنید گفت : یک روز دلم گم شده بود ، و به حضرت حق گفتم دلم را باز ده . ندائی آمد که دل از تو ربودیم تا با یاد ما باشی .چگونه تو طلب چیزی می کنی که با غیر یاد ما باشی .
نقل است که گفت جوانی را دیدم در بادیه و در کنار بوته خاری نشسته است .
به او گفتم ترا چه نشانده است اینجا ؟ گفت :حالی داشتم اینجا گم شد .نشسته ام تا چیدا کنم .
سپس جنید رفت به حج و برگشت و باز دید هنوز جوان نشسته است .گفت سبب نشستن تو هنوز چیست ؟ جوان گفت :آنچه می جستم ،اینجا یافتم و لذا اینجا را لازم دانستم و ملازمت و پیگیری بر نشستن کردم .جنید می گوید : نمی دانم کدام  یک از این دو حال شریفتر است .
در طلب حال نشستن و یا نشستن بعد از یافتن حال.
*(منظور اینست که شیخ می پرسد نمی دانم حالات روحی کسی که بدنبال خدا و معرفت و شناخت است بهتر می باشد یا کسی که به او و یا درک معرفت رسیده؟ 

- به عبارت دیگر مراقبه کردن برای پیدا کردن دل یا مراقبه برای از دست ندادن و گم نکردن دل – در کل این جمله می گوید زیبائی و شرافت حالت کسی که به دنبال خدا می گردد دست کمی از زیبائی و شرافت حالت واصلان ندارد – در این خصوص بدلیل بزرگی کسانی که واقعا بدنبال خدا هستند و خدا می خواهد این مسئله را روشن سازد ، می بینیم که یکی از اسما ء خداوند مرید است و نه مراد)
نقل است که در بغداد دزدی را دار زدند و آویخته بودند .جنید برفت و پای او را بوسید . از او در مورد این عمل سوال کردند و جواب داد :هزار رحمت بر او باد که در کار خود مرد بود و چنان کار را به کمال رسانید تا در راه و هدفش سر خود را داده است .

نقل است که شبلی روزی گفت : لا حول و لا قوة الا به الله .جنید این شنید و گفت ، این سخن تنگدلان است و تنگدلی ،داشتن  رضا است به قضا .

نقل است که جنید را در بصره مریدی بود و در خلوت خود به اندیشه گناه افتاد . همان لحظه روی مرید سیاه گردید و از خجالت مردم از خانه بیرون نمی آمد تا کم کم در مدت سه روز رنگ رویش به حالت اول برگشت . در همان روز  قاصدی از جنید نامه ای برای او آورد .در نامه نوشته شده بود ، چرا در حضور حضرت عزت به ادب نیستی؟ سه شبانه روز است که دارم رختشوئی می کنم تا روی تو پاک گردد .

*(در روابط شیخ و مریدی گفته شده که اگر گناهی توسط مریدی انجام گیرد ، و یا دچار مشگلی گردد ، بیشتر تاوان آن کار باید توسط شیخ او پرداخت گردد و یا شیخ او مشگل را حل نماید.)

نقل است که یکی از مریدان او بی ادبی کرد و از خجالت به خانقاه و صومعه او نیامد و به خدمت پیر و شیخ دیگری به نام شونیزیه می رفت .روزی گذر جنید به آنجا افتاد و تا مرید او را دید از هیبت شیخ افتاد و سرش شکست .خون از سر مرید جاری شد و هر قطره ای از خون که به زمین می افتاد ، نقش کلمه الله پدیدار می شد .جنید گفت : جلوه گری می کنی .و یعنی به مقام ذکر رسید م .بدان که همه کودکان با تو در ذکر برابرند .مرد باید که به مذکور یا خداوند برسد .
*(به سالک یا مرید ، ذاکر گویند .یعنی کسی که ذکر و کلمه خاصی را جهت نزدیکی به خدا مرتبا در حالت مراقبه تکرار می کند . و به خدا ، مذکور گفته می شود . یعنی کسی که توجه ذاکر به آن است . در این بین در اثر تکرار و مداومت سالک به ذکر خاصی ، لحظه ای می شود که در اثر تکرار اصطلاحا گفته می شود که ذکر و ذاکر یکی شده اند و این حالت یا مقام را ،مقام ذکر گویند .

کودکان به دلیل نداشتن رویا و آرزو و وابسطه نبودن اعمال آنان به افکارشان در این حالت روحی قرار دارند . برای همین است که در عرفان گفته می شود بایستی دوباره کودک شد .و حالت روحی یا مقامی که اصطلاحا در اثر مداومت به ذکر گفتن و مراقبه پیش می آید که ذکر و ذاکر و مذکور یکی می شوند که آن حالت واصلین به خدا است .یعنی آنقدر سالک(ذاکر ) به مراقبه و گفتن ذکر مشغول می شود و همه توجه او به حضرت حق است که در خدا فانی می گردد .
توضیحا ذکر هر سالکی بایستی توسط یک پیر راه به سالک داده شود .)

نقل است که شیخ مریدی داشت که او را بیشتر از همه عزیز می داشت . دیگر مریدان ، ناراحت شده بودند و شیخ این موضوع را فهمید . لذا برای آنکه به همه بفهماند ، به دست همۀ آنها یک مرغ داد و گفت بروید و جائی که هیچ کس نبیند ، آنرا بکشید . همه رفتند و مرغها را کشتند به غیر از همان مرید . شیخ پرسید چرا نکشتی ؟ و آن مرید جواب داد : چون شما فرمودید جائی برو که هیچ کس تو را نبیند و هر جا رفتم ، حضرت حق را ناظر خود دیدم .سپس شیخ رو به مریدان کرد و گفت : دیدید که فهم او از همۀ شما بیشتر است . همۀ مریدان استغفار کردند .

نقل است بر سر تربت جنید ، کسی از شبلی سوالی نمود و شبلی جواب داد :بزرگان را مرگ و حیات یکی است .پس شرم دارم سر تربتش جواب دهم ، همانگونه که در حضورش شرم داشتم .

در وصف حالات و کرامات و کلام ایشان کتب زیادی نوشته شده است و جهت اطلاعات بیشتر می توان به تذکرة الاولیا مراجعه نمود
 
 
 
                                                                                                    برگرفته از تذکرةالاولیا -عطار