عین القضات همدانی (دومین شهید عرفان)
آتش بــزنم بســـوزم این مذهب و کــــیش
عشقــت بنــهم بجــای مذهب در پــــــیش
تا کی دارم عشــق نهـــان در دل خویــش
مقصود ِ رهم تویی، نه دینست و نه کیش
عین القضات، ابوالمعالی، عبدالله پسر محمد، پسر علی میانجی همدانی است. او نزدیک به ۹ سده پیش، نوجوانی خود را در خراسان، نزد فیلسوف و دانشمند بزرگ، عمر خیام نیشابوری و استادانی چون محمد حِمَویه گذرانید و آموزش دید. احمد غزالی عین القضات را قرة العین(نور دیده) نام نهاد. وی با تردید به یقین های دیگران می نگریست و پریشان و حیران وادی جستجوها بود:
آن کس که درون سینه را دل پنداشت
گامی دو نرفته جمله حاصل پنداشت
علم و ورع و زهد و تمنا و طلب
این جمله رهند، خواجه منزل پنداشت
در کتاب تمهیدات داستانی را از بایزید روایت می کند:
مگر که این نشنیده ای که بایزید بسطامی شخصی را دید و گفت : کجا میروی. شخص گفت : الی بیت الله تعالی
بایزید گفت : چند درم داری ؟
گفت : هفت درم دارم
بایزید گفت : بمن ده و هفت بار گرد من بگرد و زیارت کعبه کردی
چه می شنوی که کعبه نور اول ما خلق الله تعالی است . نوری در قالب بایزید بود و او پولش را به با یزید داد و زیارت کعبه حاصل آمد.
وی انسانی آزاده است و گویا از پس هزار سال به امروز ما می نگرد و می نویسد:
«هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه این روزها نوشتم همه آن است که یقین ندانم که نوشتنش بهتر است از نانوشتن. ای دوست نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود، و چیزها نویسم بی خود که چون به خود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت...حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که می نویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نوشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این بگویم نشاید، و اگر نگویم هم نشاید، و اگر خاموش شوم هم نشاید!»
عین القضات اندیشمند و روشنگری ست آزادیخواه. می نویسد:
آزادی را به انسان بسته اند، چنان که حرارت را به آتش.
در نوجوانی به فراگیری دروس دینی روی آورد. هم زمان با فراگیری دانش زمانۀ خود، به کنکاش و بررسی ادیان پرداخت و در روند جستجوگریهای خویش، باورهای ایمانی خویش را مورد تجدید نظر قرار داد. آنگاه با تابیدن نور دانش و جستجو، در ده سالۀ پایان عمر کوتاه خویش، به این بلندای اندیشه رسیدکه ، برهانهای برآمده از خرد را به جای پیش انگاره های مذهبی بنشاند و آفریده شدن جهان، واجب الوجود،رستاخیز و بهشت و دوزخ و... را مردود شمارد. او تبلیغات مذهب را دام و فریب مینامد و حتی دیدگاه استاد خویش احمد غزالی را ناپذیرفتنی میشمارد.
*****توضیح مدیریت سایت : (بیان عرفا بدلیل درک شهودی از جهان هستی برای مردم قابل فهم نبوده و همانگونه که خودش گفته فقط می توان با کلمات ، تشبیهاتی آورد . شاید منظور عین القضات از نبودن معاد ، منظور معاد جسمانی است و یا نحوۀ آن و تفاوت با برداشت ما از آخرت است . همچنین برخوردش با عالمان و فقیهان زمان به همین طرز بیان آنها و نگرش آنها و ترویج و بیان اشتباه آنان است .)
مهراب جهان، جمال رخسارۀ ماست
سلطان جهان این دل بیچاره ماست
شور و شر و کفر و توحید و یقین
در گوشۀ دیده های خون بارۀ ماست
عینالقضات ، در سن ۲۴ سالگی، مشهورترین کتاب خویش “ زُبدَة الحقایق”(زبده) را به نگارش در آورد. گرچه سلطۀ فقها و متعصبان آن زمان ، زبان می برید و گلو می درید .اما او با شهامت می نوشت:
کجاست محرم رازی که یک زمان ....دل شرح آن دهد که چه دید و چه ها شنید.
عین القضات، در فلسفه بیش از شش سده پیش از دکارت و کانت، به فسلفۀ قائم به ذات بودن اشیاء یا به مفهوم شیئی در خود پی برد. دکارت (۱۶۵۰-۱۵۹۶) برآن بود که پاره ای از شناخت ها از راه عقل به دست میآیند. وی بر آن بود که «هیچ چیزی را بی آنکه آشکار و مشخص به حس، درک نکرده ایم، نمی توانیم بپذیریم». عین القضات، در بیان شناخت پذیری «چیزها» گامی فراتر از دکارت و کانت برداشت. اندیشه های فلسفی- علمی و عرفانی عین القضات در بارۀ مفاهیم علم، شناخت، عقل و بصیرت، نشانۀ چیرگی و دیدگاه های خردمندانۀ این عارف است.
به دید عین القضات:
عقل، عالی ترین و کامل ترین نماد و فرآوردۀ پیچیده ترین و کامل ترین ماده روی زمین،(مغز) سرچشمه شناخت است. عقل به بیان پارامندیس(۵۱۵-۴۴۰ پیش از میلاد) تنها داوری است که حقیقت را تشخیص می دهد. به بیان عین القضات «هرچه که بتوان معنای آن را به عبارتی درست و مطابق آن، تعبیر نمود، علم نام دارد.
و معرفت (شناخت) به آن معناست که «هرگز تعبیری از آن متصور نشود، مگر به الفاظ متشابه».
عین القضات در مهمترین کتاب خویش، «تمهیدات»، « معاد» یکی از مهمترین ارکاندین اسلام را غیرعقلانی و مردود می شمرد.
*****توضیح مدیریت سایت : (بیان عرفا بدلیل درک شهودی از جهان هستی برای مردم قابل فهم نبوده و همانگونه که خودش گفته فقط می توان با کلمات ، تشبیهاتی آورد . شاید منظور عین القضات از نبودن معاد ، منظور معاد جسمانی است و یا نحوۀ آن و تفاوت با برداشت ما از آخرت است . همچنین برخوردش با عالمان و فقیهان زمان به همین طرز بیان آنها و نگرش آنها و ترویج و بیان اشتباه آنان است .)
عین القضات، در این کتاب آشکارترین دیدگاه های «انسان خدایی» ، «وحدت وجودی» و الحادی خویش را بی پروا بیان می دارد. آموزش های او در این کتاب، جوانه های زندگی پرفروغ و زیبندۀ یک جوان در آستانه شکوفایی را بازتاب میدهد .عین القضات بی باک و خردمندانه، دیدگاه های روشنگرانۀ خویش را همه جا تبلیغ می کند و به بیداری جامعۀ خویش میکوشد. او دشمن نادانی و خرافات است.
او شاعری طرفه است.گاه آتش از شعرش زبانه می کشد و گاه، از آن، باران می بارد. در باب شعر می گوید:
حقیقت شعر
جوانمردا!
این شعرها را چون آینه دان!
آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود.
اما هر که نگه کند صورت خود تواند در آن دیدن.
همچنین می دان که شعر را در خود هیچ معنایی نیست!
اما هرکسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست.
و اگر گویی:
شعر را معنی آن است که قایلش(گوینده) خواست و دیگران معنی دیگر وضع می کننداز خود،این همچنان است که می گوید:
صورت آینه صورت صیقلی است که اول آن صورت نموده!
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگردر شرح آن آویزم از مقصود باز مانم.
در عشق نشان عقل باختن است
از کون و مکان هر دو بپرداختن است
گه کافر و گاه مومن بودن
با این دو مقام تا ابد ساختن است
حکومت خلفای آن زمان، به همراه شریعت مداران، سخت بیمناک می شوند. دستور بازداشت وی از سوی خلیفۀ بغداد و فقیهان داده می شود. عین القضات دستگیر و به زندان بغداد روانه می گردد. در سن سی و سه سالگی در زندان، کتاب «شکوة الغرایب» را به زبان عربی می نویسد.این کتاب ارزنده را دفاعیه عین القضات می شمارند.
زندان و زنجیر و اشتیاق و غربت و دوری معشوق البته بسیار سخت است.
اما، همه این شکنجه ها را می پذیرد و تن به تسلیم نمی سپارد. سرانجام در سن سی وسه سالگی در « شب هفتم جمادی الآخر سال ۵۲۵ هجری» ۱۱۳۰ میلادی، کشتناش را فتوا میدهند.
حقیقت بر دار می شود.
به بیان دیگر، شناخت نهایی همان مکاشفه است. مفاهیم کلی در ذهن جای دارند و اندیشهها در بیرون از خود آدمی اند و در بیرون جهان محسوس، موجود. بهیاری مکاشفه، یا کشف شهود- “اشراق” تابش درک بی واسطه به دلیل بی چون و چرا بودگی، آن چنان روشن و بدیهی است که نیازی به استدلال ندارد.
همانند خورشید، که نماد حقیقتِ خویش است؛ و به بیان مولوی “آفتاب آمد دلیل آفتاب”. گزارهٔ «انسان هست»، امری آشکار و بدیهی است، این درک بی واسطه به وسیلهٔ خودِ بودن، “هستم میاندیشم” یا “ میاندیشم، پس هستم”، خود به هیچ برهانی نیازش نیست.. “من”، وجود خود را دریافت میکنم، هستی خود را بی واسطه میفهمم، این دریافت نه حسی است نه استدلالی، مکاشفهای است از راه ذهن بی نهایت.از راه دل .از درون .
باروخ اسپینوزا (۱۶۷۷-۱۶۳۲) نیز به وحدت وجودباور داشت و به سبب باورهایش و بیان گزارهٔ «همه چیز در خداست و خدا در همه چیز است» از کلیسا رانده شد.
«اسپینوزا» با ردّ دوآلیسم دکارت طبیعت و ماهیت چیزها را به یک گوهر واحد، به هستی یگانه که گاهی خدا و یا طبیعت اش میخواند، جمع میبندد. طبیعت اسپینوزایی، ساختاری است هم از “ماده و هم از اندیشه”. وی “دیدن همه چیز از چشم انداز ابدیت “ شدنی میشمارد زیرا که هدف، دریافت هرچیز با ادراک همه جانبه» است
.
به برداشت کانت، دو عنصر اما به شناخت انسان از جهان یاری میرسانند:” احوال خارجی پدیده که از راه حواس و تجربه یعنی «ماده شناخت» و دیگری احوال درونی خود انسان یعنی«صورت شناخت، تا علت هر رویدادی را دریابد.
در رابطه با اثبات خدا و نفی آن، کانت بر آن بود که عقل و تجربه، هیچ یک مبنای استواری برای اثبات وجود خدا نیستند.
کانت، برای حل این بن بست دین، راستای دینی تازهای گشود و گفت «آنجا که پای عقل و تجربه میلنگد، تهی گاهی پدید میآید که میتوان آن را با ایمان پُر کرد.
کانت، این باور دینی را وظیفهٔ اخلاقی انسان میشمرد.
کانت، مسیحیت را با چشم بستن بر عقل و تجربه، نجات بخشید. ایمانوئل کانت، ایمان به بقای روح، ایمان به «وجود خدا»، و ایمان به «اختیار انسان» را «انگارههای عملی نامید و اخلاق (وجدان فردی) را مفهومی مطلق بخشید.
کانت در کشمکش بین عقل و تجربه راهی میان بر مییابد: «دو چیز ذهن مرا به بهت و شگفتی میافکند و هرچه بیشتر و ژرفتر میاندیشم، بر شگفتیام میافزاید: یکی آسمان پر ستارهای که بالای سر ماست و دیگری موازین اخلاقی که در دل ماست .
**با این برداشت است که مطابق آن، تعبیر نمودن، علم نام دارد.
**و معرفت (شناخت) به آن معناست که «هرگز تعبیری از آن متصور نشود، مگر به الفاظ متشابه.
به بیانی، این تعریفی است از حقیقت یعنی بازتاب واقعیت عینی در ذهن انسان.
و بصیرت ،چشم درون انسان است که “هرگاه این چشم باز شود، بدیهیات عالم ازلی را درک خواهی کرد.”
عین القضات این آگاهی را مکاشفه نامید.
عین القضات بر آن است که چشم عقل مانند پرتو آفتاب و بصیرت، خود خورشید است؛ عقل یا خرد برای شناخت حوزهٔ دنیای مادی موجود در زمان ومکان، عملکرد مییابد و بصیرت، ادراک فراحسی شهود از دیدگاه او در متافیزیک ره میجوید.
عین القضات ماده را قدیم میداند، نهآفریده شده(حادث)، اما به ماورای طبیعه هم چشم دارد. با این حال، متافیزیکی که از دید وی شناخت پذیر است، اما با «چشم بصیرت که خود خورشید است.
چنین نگرشی یک اعتماد به نفس بزرگ انسانی، یک اراده سترگ را به نمایش میگذارد، و با اعلام جنگ با تعصبات ، نشانه دارد.
او می گوید: “ای عزیز... اندر این تمهید، عالم عشق را خواهیم گسترانید. هرچند که میکوشم که از عشق درگذرم، عشق مرا شیفته و سرگردان میدارد، و با این همه، او غالب میشود و من مغلوب. با عشق کی توانم کوشید؟
کارم اندر عشق مشکل میشـــود
خان و مانم در سر دل میشــــود
هرزمان گویم که بگریزم زعشق
عشق پیش از من به منزل میشود
افلاطون، عین القضات و رنه دکارت را در کنار هم و در آیینهٔ مکاشفه میبینیم. رنه دکارت و کانت و نیز عین القضات، گویی این بیان افلاطون را بازگویی میکنند: «نفس مانند چشم است، چون متوجه چیزی شود که بر آن نور حقیقت و هستی تابد، آن را درک میکند و روشن میگردد، اما چون به دنیای نیم تاریک کون وفساد توجه کند، ازآن فقط وهمی به دست میآورد و درست نمیبیند.» افلاطون دنیای «مُثُل» را دیدن چیزها در پرتو آفتاب مینامد. افلاطون چشم را به نفس (عقل) و خورشید را به مانند سرچشمهٔ نور حقیقت تشبیه میکند. افلاطون تفاوت میان بینش روشن عقل و بینش آشفتهٔ ادراک حسی را به یاری مثال حس بینایی ثابت میکند. این اندیشه به دکارت و کانت و آگنوتسیستهایی همانند “دیوید هیوم” و “جان لاک” که وجود ماده در بیرون از ذهن را میپذیرفتند اما، در برابر شناخت پذیری پدیدههای مادی، “لاادری گری” نگرش میساختند، گسترش مییابد.
اما عین القضات، گرچه با بیان همان عشق افلاطون، اما در بیان شناخت پذیری «چیزها» گامی فراتر از دکارت، اسپینوزا و کانت برداشت. کانت، با آنکه وجود ماده را در خارج از ذهن میپذیرد، اما شناخت پذیری ماده را به «ما نمیدانیم” وا میگذارد. عین القضات نزدیک به هزارسال پیش، هستی را به یاری عقل و دانش، شناخت پذیر میداند. اندیشههای فلسفی- علمی عین القضات در بارهٔ مفاهیم علم، شناخت، عقل و بصیرت، نشانهٔ چیرگی و دیدگاههای خردمندانهٔ این عارف است.
او می گوید :در عشق قدم نهادن، کسی را مسلم شود که با خود نباشد، و ترک خود بکند و خود را ایثار عشق کند. عشق آتش است، هرجا که باشد جز او رخت دیگری ننهند. هرجا که رسد سوزد و به رنگ خود گرداند... کار طالب آن است که در خود، جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بی عشق چگونه زندگانی؟
این بیان به نگرش «اریک فروم» در «هنر عشق ورزیدن» نزدیک است که میگوید:عشق پاسخی است به پرسش وجود انسان .
اریک فروم، همانند عینالقضات، عشق را فدا کردن مینامد، اما درست به برداشت وی نه مجنون وش و خود-آزار، بلکه آن فدایی که نه «ترک چیزها و محروم شدن و قربانی گشتن.» و چنین از گذشتن از خویشتنی است که «فضیلت» و برترین دستاورد انسانیاش مینامد. عشق نیرویی است تولید گر .
به اینگونه، عشق به بیان و چشم انداز عینالقضات، نوعی بیان اجتماعی است، نه میل و نیازی فردی. درعشق پیوستار عشق، فدا و عشق، مکاشفهاست و انکشاف، کشف انسان نوعی است، کشف انسان به مفهوم خویش و انسان اجتماعی و همزمان، انسان عاشق، عاشق هستی، عاشق انسانی دیگر، عاشق زندگی، که انسان غیر عاشق به انسان بودگی خویش پی نمیجوید و چنین بیگانه با عشقی، بیگانگی با خویشتن است و ستیزه گر با خویشتن خویش و بودنش بیهوده و ناگوار.
این سیر و سلوک و مکاشفه، هم نیازمند مهربانی است و هم آگاهی، هم خرد را چشم است و هم بصیرت را خورشید درون؛ دیدن با چشم دل، اشراق و چیرگی بر، از خود بیگانگی وشییوارگی، در این وادی پر خوف و راز، باید که «جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی».
عشق پدیدهٔ منطقی و بلوغ است. تکامل و رشد طبیعی را پویهگر و پرورشی طبیعی است، انسان - سرشتی و گوارا. اینگونهاست که عینالقضات و حلاج به عشق مینگرند، به دریای بیکران و قد افراخته، سر برافراشته میروند در آتش، جان میبازند، اما ظفرمندانه.
بر خاست خروش عاشقان از چپ و راست
در بتکده امروز ندانمکهچهخاست
در بتکدهگر نشان معشوقۀ ماست
از کعبهبه بتخانه شدن نیزرواست
************
آرندیکیو دیگریبربایند
با هیچ کس این راز همی نگشایند
ما را زقضا جز این قدر ننمایند
پیمانه تویی، بادهبهتو پیمایند
********
دوش آن بت مست دست در آغوشم کرد
بگرفتمرا و حلقه درگوشم کرد
گفتم صنما ز عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد
*********
صیاد همو، دانه همو، صید همو
ساقی و می و حریف و پیمانه همو
گفتم که ز عشق او به میخانه شوم
دیدم که بت و حاکم بتخانه همو
********
در عشق، ملامتی و رسوایی به
کافر شدن و گبری و ترسایی به
پیش همه کس، عاقل و رعنایی به
وندر ره ما،رندی و رسوایی به
کوردلان او را بر در مدرسه ای که در آن به تربیت شاگردان می پرداخت بر دار کردند. سپس پوست از تنش کشیدند و در بوریاییآلوده به نفت پیچیده، سوزانیدند وخاکسترش را بباد دادند. بااو همان کردند که خود او خواسته بود:
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
و آن هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم
*******
از رسالۀ لوایح: عین القضات همدانی
آن چه گفتهاند که عاشق در مقام فراق خوشتر از آن که در مقام وصال راست است. زیرا که در فراق امید وصالست و در وصال بیم هجر.اما با درد فراق ساختن و خود را به خود برانداختن از دید امتناع وصول بود و این از تفرقه خالی نیست. زیرا که در درد انیّت این باقی بود و در وصول بهوّیت او در باقی بود.
او را که بقای او به باقی باشد
بر گوی ز بندگی چه باقی باشد
هشیار چگونه گردد از مستی عشق
چون پادشهش به ذات ساقی باشد
بر گرفته از نوشته ارجمند آقای عباس منصوران