ساقی نامه - صحرا
بیا ساقی ای نازنین پیر من سر آغاز و انجام تدبیر من
بیا ای خدا گونه ای مهربان ز چنگال خود خواهیم وارهان
بیا ای نوازشگر جان من نوازشگر طفل ایمان من
بیا و سر رشته را باز کن سخن با زبان من آغاز کن
بده می که آتش بیانم کند مرا با خدا همزبانم کند
رهایم کن از رنج دلواپسی که چشمم نباشد بدست کسی
خدایا به جان بزرگان دین به آیات سبز کتاب مبین
بده دست من را به دست سبو که من دانم و تو ،تو دانی و او
خدایا به جمشید و کاوس و کی به خوانی که گسترده با دست طی
بده بر کفم جام جمشید را که تا سرکشم ناب توحید را
به آنان که با تو صفا می کنند به دریای عشقت شنا می کنند
بده می که خود را تماشا کنم زصورت تماشا معنا کنم
به تا کی که دیوار ما را صداست به هر برگ آن لمعه ای از خداست
بده باده ای تا خرابم کند سیه مست دُرد شرابم کند
به آئینۀ روبروی دلم به گلهای نشکفته روی گِلم
بده جام رگسوز دیرینه را که شویم از آن زنگ آئینه را
به خوابی که آشفته ام می کند به نارفتنی رفته ام می کند
بده آن قدر می که خوابم کند در آبادی دل خرابم کند
به مجنون لیلا به آشفتگی به هشیار و بیداری و خفتگی
بده می که عقل از سرم وا کند مرا راهی دشت و صحرا کند
به میخوار گانی که مستی کنند درین راستی چیره دستی کنند
مئی ده که ایثار مردم کنم درین های و هو خویش را گم کنم
به اهل تحیّر به سوگند شان به آن پای نابسته در بندشان
بده می که دل را مصفّا کنم کماهی خود را تماشا کنم
به فصل بهاران و مرداد و دی به گلگونه مردان شمشیرحی
بده می که با آن جوانی کنم وزان چهره را ارغوانی کنم
به آنان که پیمانه را سر کشند سپس یار را مست در بر کشند
به من ده که پیمانه را پر کنم ره دور خود را میان بر کنم
به دریا دلانی که جان داده اند به هر ناتوانی توان داده اند
بده می که با آن لبی تر کنم سیه مستی خویش باور کنم
خدارا به مردان پهلو به خاک که از خاکشان رسته یک بیشه تاک
بده جرعه ای تا که پاکم کند چو پاکم نماید به خاکم کند
به پیران بی نام آسوده دل که رستند از ننگ این آب و گِل
مئی ده بسوزد درون مرا سه بالا نماید جنون مرا
به خاک کف پای رندان مست که از هر چه غیر از خدا شسته دست
شرابی که ما را دگرگون کند سزاوار میراث مجنون کند
به شب خیز همگام صبح سحر به آلالۀ سرخ خونین جگر
بریزان به جامم شراب طرب که برهاند از دست جغدان شب
به عالی تباران سنّت شکن به یک لاقبایان گل پیرهن
بده می به مرسوم این روزگار جهان برقرارست ومن بی قرار
خدا را بجان رضا دادگان که بنشسته اند پشت زانوی جان
بده می به آوای گام زمان که تا ره سپارم به شهر امان
به سوگند سقراط و بقراطیان به قانون سینا شفای کلان
بده شوکرانی که خوابم کند جلودار روز حسابم کند
به اصحاب کهف و به خواب گران که ماندند از هر گنه در امان
بریزان شراب درون سوز را که تا شب کنم روز امروز را
الهی به جان دل آزردگان به این زندگان فرا مردگان
بریز آتشین جام لبریز را بگیر از من این رنج پرهیز را
به خانه نشینان بی دست و پا به این بهترین بندگان خدا
بده ساتکینی زخم عدم که تا دست اندیشه گردد قلم
به شور آفرینان دریای نور که کردند در جام هستی ظهور
بده می که تیرم به سنگ آمده زدنیا دل من به تنگ آمده
اجاق دلم راز می برفروز چو ققنوسم آرام و تنها بسوز
من ار هر چه هستم و یا بوده ام سری بر همین آستان سوده ام
کنون وقت پیری و درماندگی نخواهم دگر بیخودی زندگی
بمن هر چه دادی پس آورده ام به میقات هستی خَس آورده ام
صحرا
بیا ای خدا گونه ای مهربان ز چنگال خود خواهیم وارهان
بیا ای نوازشگر جان من نوازشگر طفل ایمان من
بیا و سر رشته را باز کن سخن با زبان من آغاز کن
بده می که آتش بیانم کند مرا با خدا همزبانم کند
رهایم کن از رنج دلواپسی که چشمم نباشد بدست کسی
خدایا به جان بزرگان دین به آیات سبز کتاب مبین
بده دست من را به دست سبو که من دانم و تو ،تو دانی و او
خدایا به جمشید و کاوس و کی به خوانی که گسترده با دست طی
بده بر کفم جام جمشید را که تا سرکشم ناب توحید را
به آنان که با تو صفا می کنند به دریای عشقت شنا می کنند
بده می که خود را تماشا کنم زصورت تماشا معنا کنم
به تا کی که دیوار ما را صداست به هر برگ آن لمعه ای از خداست
بده باده ای تا خرابم کند سیه مست دُرد شرابم کند
به آئینۀ روبروی دلم به گلهای نشکفته روی گِلم
بده جام رگسوز دیرینه را که شویم از آن زنگ آئینه را
به خوابی که آشفته ام می کند به نارفتنی رفته ام می کند
بده آن قدر می که خوابم کند در آبادی دل خرابم کند
به مجنون لیلا به آشفتگی به هشیار و بیداری و خفتگی
بده می که عقل از سرم وا کند مرا راهی دشت و صحرا کند
به میخوار گانی که مستی کنند درین راستی چیره دستی کنند
مئی ده که ایثار مردم کنم درین های و هو خویش را گم کنم
به اهل تحیّر به سوگند شان به آن پای نابسته در بندشان
بده می که دل را مصفّا کنم کماهی خود را تماشا کنم
به فصل بهاران و مرداد و دی به گلگونه مردان شمشیرحی
بده می که با آن جوانی کنم وزان چهره را ارغوانی کنم
به آنان که پیمانه را سر کشند سپس یار را مست در بر کشند
به من ده که پیمانه را پر کنم ره دور خود را میان بر کنم
به دریا دلانی که جان داده اند به هر ناتوانی توان داده اند
بده می که با آن لبی تر کنم سیه مستی خویش باور کنم
خدارا به مردان پهلو به خاک که از خاکشان رسته یک بیشه تاک
بده جرعه ای تا که پاکم کند چو پاکم نماید به خاکم کند
به پیران بی نام آسوده دل که رستند از ننگ این آب و گِل
مئی ده بسوزد درون مرا سه بالا نماید جنون مرا
به خاک کف پای رندان مست که از هر چه غیر از خدا شسته دست
شرابی که ما را دگرگون کند سزاوار میراث مجنون کند
به شب خیز همگام صبح سحر به آلالۀ سرخ خونین جگر
بریزان به جامم شراب طرب که برهاند از دست جغدان شب
به عالی تباران سنّت شکن به یک لاقبایان گل پیرهن
بده می به مرسوم این روزگار جهان برقرارست ومن بی قرار
خدا را بجان رضا دادگان که بنشسته اند پشت زانوی جان
بده می به آوای گام زمان که تا ره سپارم به شهر امان
به سوگند سقراط و بقراطیان به قانون سینا شفای کلان
بده شوکرانی که خوابم کند جلودار روز حسابم کند
به اصحاب کهف و به خواب گران که ماندند از هر گنه در امان
بریزان شراب درون سوز را که تا شب کنم روز امروز را
الهی به جان دل آزردگان به این زندگان فرا مردگان
بریز آتشین جام لبریز را بگیر از من این رنج پرهیز را
به خانه نشینان بی دست و پا به این بهترین بندگان خدا
بده ساتکینی زخم عدم که تا دست اندیشه گردد قلم
به شور آفرینان دریای نور که کردند در جام هستی ظهور
بده می که تیرم به سنگ آمده زدنیا دل من به تنگ آمده
اجاق دلم راز می برفروز چو ققنوسم آرام و تنها بسوز
من ار هر چه هستم و یا بوده ام سری بر همین آستان سوده ام
کنون وقت پیری و درماندگی نخواهم دگر بیخودی زندگی
بمن هر چه دادی پس آورده ام به میقات هستی خَس آورده ام
صحرا