عشق آمد هنگامه در این خانه برانگیخت

آتشکده ها زین دل ویرانه برانگیخت

عشق آمد از مستی چشمت سخنی گفت

غوغای مرا بر در میخانه برانگیخت

عشق آمد انگشت به خون دل ما زد

تا نقش گل ازپیکر پروانه برانگیخت

عشق آمد خاموشی دریای خرد دید

طوفان بلا در دل دیوانه برانگیخت

فریاد زخاموشی ات ای سرو سرافراز

کز جان من این نعرۀ مستانه بر انگیخت

یک بوسه نداد آن لب افسونگر و افسوس

کز راز و من و ناز تو افسانه برانگیخت

آشفتگی موی تو بر جان من افکند

هر فتنه کزان زلف سیه شانه برانگیخت

با موج تهی دست خروشیدم و گفتم

ما را هوس گوهر یکدانه برانگیخت

چون برق چرا خرمن خاصان حرم سوخت؟

آن شعله که نامحرم بیگانه برانگیخت

گردی که زند بوسه بر آیینۀ خورشید

از هستی ما بود که جانانه برانگیخت

نازم به شکرخند تو کز خامۀ رعدی

این نغمۀ پرشور به شکرانه برانگیخت


دکتر رعد آذرخشی