خوشا آنکس که می گیرد چو جان ,شبها در آغوشت
به مستی می ستاند کام دل را ,از لب نوشت
ببوی آنکه چون گل ,آردت بیرون ز پیراهن
ز شور عشق می خواند,بسی افسانه در گوشت
ز آغوش گل گلشن گریزد ,همچو بوی گل
اگر یکشب کسی باشد چو بوی گل,هماغوشت
بشاخ گل پریشان خرمنی دیدم ز سنبلها
بیادم آمد از موی پریشان تو بر دوشت
بصبح شب نشینان راه می گیرد سر زلفت
بشام تیره روزان جلوه میبخشد بنا گوشت
چرا پنهان زمن داری ,که دیشب با که سر کردی
که چشمت پرده بر می دارد از راز شب دوشت
حدیث عشق ما ,آن ماجرای پر زغوغا بود
که با دور زمان گردید ,از خاطر فراموشت
اگر بینی بچشم الفت,آن چشم خمار آلود
بهشیاری زند راهت ,به مستی می برد هوشت


عبدالله الفت