بازی زلف تو امشب بسر شانه زچیست
خانه بر هم زدن این دل دیوانه ز چیست
گر نه آشفتگی این دل مسکین طلبی
الفت زلف پریشان تو با شانه زچیست
هر کسی از لب لعلت سخنی می گوید
چون ندیدست کسی این همه افسانه زچیست
حالت سوخته را سوخته دل داند و بس
شمع دانست که جان دادن جانانه زچیست
دوش در میکده حسرت زده می گردیدم
پیر پرسید که این گریه مستانه زچیست
گفتم ار هست درین خانه کسی ,باز نمای
ور کسی نیست ,بنا کردن این خانه زچیست
گفت جامی زمی ناب به توحید دهید
تا بداند که نهان بودن جانانه زچیست

توحید شیرازی