یکی از اشعار جناب شبستری در رابطه با شناخت من است و در سوال و جوابی در گلشن راز به توضیح در رابطه با من پرداخته اند که این من و منیتی که از خود می شناسیم چیست ؟

ایشان در توضیح ادامه می دهند که زمانی که از من صحبت می شود به هستی خود توجه می کنیم ولی ایشان می فرماید زمانی که حقیقت حضرت حق به عینیت در آمد و مانند پرتوهایی که از سوراخ یک توری بیرون می آید همه جزئی از نور مشکات اصلی است و همه ما از ذات خدا هستیم که این نور را می توان با واسطه از آینه دید و یا مستقیم به منبا نور نگاه کرد .
در کل اگر منظور تو از من روح توست ، تا زمانی که به عقل جزئی تکیه کرده و پیشوای تو برای شناخت جهان است نمی توانی اجزا خود را بشناسی و برو و خود شناسی کن.
ایشان ادامه می دهند همانطور که مریضی آماس و باد کردن با چاقی فرق میکند ، این من که منظور شیخ است از تن ما و جان ما بالاتر است و هر دوی تن و جان از اجزای من هستند .این من که منظور شیخ است ، انسان نیست تا تو بگوئی منظور جان است .
یک راهی پیدا کن که از هر چه در جهان است بگذری (کون و مکان ) و جهان را فراموش کن و در جهان هستی خود ، جهانی وجود دارد نگاه کن .می بینی وقتی های و هو نماند ( منطور حالت سکوت و مدیتیشن است ) و در حالت خلسه که بقول مولوی حالت عدم می نامد ،نه توئی وجود دارد و نه راهی که حرکت کنی و نه مقصودی که به آن برسی .این عدم که عین هستی و هستی واقعی است و به بهشت تعبیر می گردد و امکان که همان حالت و خلقت موجودات است .
این تو که بین این حالت عدم و نیستی که به بهشت آمده و حالت امکان یا خلقت که زندگی موجودات و مادی است و جهنم نامیده می شود .
ای انسان ، تو قرارداری در راهی بین بهشت و جهنم که برزخ توست .این برزخ رفت و آمد تو بین این حالت ]نیستی[که (سکوت ، فقر، عدم ،مدیتیشن که عین هستی و درک کل هستی است ) با ]هستی [ظاهری که (زندگی و تامین معاش و ... ) است ، می باشد .
ایشان در این بیت :
{بود هستی بهشت امکان چو دوزخ } به این نکته اشاره دارند که ممکن الوجود که به این جهان هستی اطلاق می گردد و وجودش ممکن نیست و وابسطه به یک منشا دیگر است و از واجب الوجود که وجود اولیه و منبا اول که خدا است و هست مطلق است خلق شده و یا تعین و شکل گرفته است .
انسان بر خلاف موجودات و مخلوقات دیگر این استعداد را خدا به او داده که از این جهان فانی (ممکن الوجود – عالم امکان – هست ظاهری – تعین – جهنم ) به عالم هست واقعی (واجب الوجود – خدا – بهشت – عدم – فنا فی الله ) رود و بین این دو و مسیر بین این دو را به برزخ یاد نموده اند .
ایشان در بیت بعد به این جمله اشاره دارند که زمانی که تو این مسئله را فهمیدی و پرده های تَوَهُم تو کنار رفت ،کعبه و دیر فرقی نمی کند و احکام که حکم شریعت و برای هدایت جسم و جان تو است از میان برداشته می شود و حقیقت هر چیز و هر عملی را میبینی .
ایشان می گویند تعین و واقعیت ( این جهان هستی ) یک توهم است از حقیقت وعینیت (هستی مطلق) و فقط زمانی که پرده توَهم با صاف کردن خود و اصطلاحا پاک کردن زنگارها از روی آینه دل و باز شدن چشمها و به صورت کلیت دیدن است که می توانی پی برده که که این جهان در حال کثرت (مخلوقات زیاد و تمام هستی و کهکشانها ) در حال وحدت و یکی بوده است .
و فقط کسی که از جزو سوی کل حرکت کند ( حرکت از انسانیت فانی به سوی جهان هستی درون و نور اول خلقت ) این کار تو باید از دو راه پر خطر که هر کدام چندین گذر خطر ناک و مهلکه (جای هلاک شدن – توقف و گمراهی و نتوانستن ادامه مسیر دادن ) بگذری که اولی از منیت یا های و هوی خودت بگذر(کنترل نفس و خواسته ها و آرزوها ) و دوم در صحرای هستی ( –عدم – دل – درون – سکوت – مراقبه - مدیتیشن ) حرکت کنی .
جناب شیخ بصورت شعر چنین بیان نموده اند:

که باشم من مرا از من خبر کن
چه معنی دارد اندر خود سفر کن
جواب:
دگر کردی سؤال از من که من چیست
مرا از من خبر کن تا که من کیست
چو هست مطلق آید در اشارت
به لفظ من کنند از وی عبارت
حقیقت کز تعین شد معین
تو او را در عبارت گفته‌ای من
من و تو عارض ذات وجودیم
مشبکهای مشکات وجودیم
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
تو گویی لفظ من در هر عبارت
به سوی روح می‌باشد اشارت
چو کردی پیشوای خود خرد را
نمی‌دانی ز جزو خویش خود را
برو ای خواجه خود را نیک بشناس
که نبود فربهی مانند آماس
من تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
به لفظ من نه انسان است مخصوص
که تا گویی بدان جان است مخصوص
یکی ره برتر از کون و مکان شو
جهان بگذار و خود در خود جهان شو
ز خط وهمیی‌ های هویت
دو چشمی می‌شود در وقت رؤیت
نماند در میانه رهرو راه
چو های هو شود ملحق به الله
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
همه حکم شریعت از من توست
که این بربستهٔ جان و تن توست
من تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه
تعین نقطهٔ وهمی است بر عین
چو صافی گشت غین تو شود عین
دو خطوه بیش نبود راه سالک
اگر چه دارد آن چندین مهالک
یک از های هویت در گذشتن
دوم صحرای هستی در نوشتن
در این مشهد یکی شد جمع و افراد
چو واحد ساری اندر عین اعداد
تو آن جمعی که عین وحدت آمد
تو آن واحد که عین کثرت آمد
کسی این راه داند کو گذر کرد
ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد