از حکایتهای عنوان شده در الهی نامه ، حکایت پیر مرد ناداری است که برای حاجتی به پیش جناب فضل می آید و در حین درخواست ،توسط عصای خود ضربه ای به فضل می زند .فضل به روی خود نمی آورد و در جواب شخصی که از او در این رابطه سوال می کند می گوید :ترسیدم خجل شود و درخواستش را نکند .
جناب عطار در ادامه می آورد که این چنین مهر و وفا و بردباری از خدا و عنایات او است و برای رسیدن به پیشگاه حق باید افتاده همچون خاک باشی و سرکشی مثل آتش که طبیعت تو نیست را انجام ندهی.

یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم و خجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس می‌توان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو تو خاکی مشو آتش بتندی
اگر آن پیشگه می‌بایدت زود
درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود