من زندگی نمی کنم
من زندگی نمی کنم .
این جمله ایست که از زبان تعدادی از دوستان شنیده ام.از زبان کسانی که بدنبال شناخت بودند و نارضائی خلاق آنها سر باز کرد ، ولی در دو سه قدمی راه خسته شده و به پوچی رسیدند و همانند مرغهای منطق الطیر در کتاب عطار ، در ابتدای پرواز خود و در اولین دشت و کوه نشستند و گفتند :
انسان بایستی بر اساس خواسته درونی و دلش زندگی کند .
چرا در بین کلمات و تعصبات و چراها و نبایدها و دیوارها زندانی شویم .
در بین قوانین انسانی و قوانین شریعت و دینی و اجتماعی.
در بین قوانینی که از طرف خدا صادر شده و قوانینی که بشر خلق کرده. چراغ راهنمائی را برای رفاه درست کردیم .ولی باید در پشت آن انتظار بکشیم. تا کی ؟
هر آنچه می خواهیم انجام می دهیم و نفس را لجام گسیخته رها می کنیم.زندگی همینی است که می بینیم .
البته این جملۀ آخر درست است . زندگی همینی است که در جلوی ماست .ولی آنچه ما میبینیم با آنچه دیگران میبینند ، ممکن است فرق داشته باشد .
ما ماشیتهای مختلفی هستیم که همگی جدای از مدل و رنگ ، به یک مقصد می رانیم .به مقصد تباهی فیزیکی .سلولها فاسد می شوند و عمرها به پایان میرسد و تجزیه و تبدیل آغاز می شود . جهان لحظه به لحظه در حال تغییر است .
آیا گل رز با یک بوته خار فرقی دارد؟
هر دو از زمین تغذیه میکنند و هر دو رشد می کنند و هر دو پژمرده می شوند و به زمین بر می گردند .
حتی ممکن است ، گل زیبا سریعتر و توسط دست عاشقی برای هدیه به معبود کنده شده و زودتر خشک گردد .
شاید هم به قول ( بودید آرما ) بوته خار بعد از تباهی و به خاک برگشتن ،دوباره در شکل یک گل رز به تکامل ادامه داده و از خاک برآید و شاخۀ گل رز به شکل و در پیکر یک قناری به تکامل ادامه دهد !
انسان در سیر تکاملی خود چه از منظر جسمی و چه از منظر روحی تغییر می کند و به یک صورت نمی ماند .چرخش حالات روحی طبیعی بوده و نشان دهنده حرکت است .اصلا اگر حالات انسان ثابت باشد نشان دهندۀ عدم تحرک است .
همانند روز و شب ،گاهی شاد و گاهی غمگین می شویم .گاهی در قبض و گاهی در بسطیم . گاهی جهان را زیبا و با نشاط و زنده می بینیم و در پی آن مرده .ولی باید بدانیم که این حالتها گذرا بوده و در آنها حبس نشویم و اگر واقعیتی را دیدیم ، بدانیم که مطلق نیست و با ادامه شناخت ممکن است نگرش ما و نوع دید ما باز هم تغییر کند .
این حالات روحی در اندیشمندان ظهور می کرد و با گذشت زمان نظریه های آنها و نگارش آنها تغییر می کرد . غزالی در دهه های آخر عمر خود تمام نوشته ها و کتابهای خود را پاره کرد و از اول نوشت .
تحولات روحی در نویسندگان و ادیبان و عرفا نیز مشهود است . ولی توقف و اصرار بر آن خوب نیست.
نیچه یکی از بزرگترین اندیشمند دهه 1950 می باشد .او شخصی دنبال حقیقت بود و آثار ارزشمندی از جمله کتاب (چنین گفت زرتشت ) را از خود به جا گذاشته است . ولی در این سیر تحولی خود در یک نقطه توقف کرد .
راز رهائی به قول نیچه در یک جمله خلاصه می گردد : مردها بایستی به جنگ روند و زنان وسیله آسایش و استفاده آنان باشند .
یعنی زندگی کردن بر طبق طبیعت خود .همانند انسانهای بدوی و این تنها جمله ای است که به انسان آزادی می دهد.
براستی اگر تمام تمایلات را انجام دهی ،خواسته ای در تو نمی ماند. عبور از تمام قید و بندها .
ولی چرا نیچه کارش به جنون کشید ؟
به قول یونگ ، این سخن نیچه با تمدن ما سازگار نیست .
اگر چه می تواند انجام کلیۀ خواسته ها باعث آرامش گردد ، ولی ممکن است از روی شاخه های گلها رد شوی . و یا رفتاری انجام دهی که بر خلاف نظام اجتماعی محیط تو باشد و باعث رنجش اطرافیان .
یونگ می گوید پس یک راه دیگر باقی می ماند . یک حرکت و آن فرزانه شدن است .
ترک کلیۀ نیازها و خواسته ها.
یونگ می گوید یک انتخاب داریم و آن فرزانگی است .
راه شناخت و درک و عرفان ، پایان ناپذیر است . هر انسانی یک ظرفیت دارد و تا یک اندازه می تواند ببیند . ولی اگر در اولین قدمهای شناخت جهان و با اولین برداشتها از هستی توقف نکند و تا منتهی الیه ظرفیت خود و تا پایان زندگی به این شناخت ادامه دهد .
شمس در مراحل شناخت خود تا منتهی الیه درجۀ عشق پیش رفته است .
شمس می گوید :خطاط روزگار سه گونه خط نگاشتی . یک او خواندی و لا غیر .یک هم او خواندی و هم غیر او .و یک گونه خط که نه او خواندی و نه غیر او .آن خط سوم منم.
یک گونه خلقت که نه خدا شناخت و نه غیر خدا ! یعنی چه ؟
یعنی فنا . یعنی چیزی وجود ندارد که کسی بتواند بشناسد .
خط سوم شدن همان راهیست که فنا فی الله می گویند.
و یا به تعبیری دیوانگی . دیوانگان خدا . شوریدگی . عاشقی . عدم . یکی شدن با جهان هستی و وحدت .کل بودن .
قطره دریاست اگر با دریاست
ورنه او قطره و دریا دریاست
عدم و نیستی که مولوی می گوید اصل هستی است .می گوید هست واقعی است .
در مراحل رشد ، لحظاتی است که دچار ضعف می گردیم و از خود و جهان مایوس می شویم . باید بدانیم که هر لحظه خسته شدیم ، پناهگاهی داریم .
پناهگاه یا مادر هستی همان طبیعت است . همانند کودک آزرده به آغوش مادر پناه بریم .
چرا عاشق نیستیم ؟ چرا اطراف را نگاه نمی کنیم ؟چرا از طبیعت لذت نمی بریم ؟چرا نگاه نمی کنیم ؟
چرا در لغات و کتابها و یا درگیریهای درونی گم شده ایم؟
کریشنامورتی می گوید : با فکر کردن نمی توان از چرخه فکر خارج شد .چاقو دستۀ خودش را نمی برد .هر فکری ، یک فکر دیگر را بدنبال خواهد داشت و ما انسانها دچار وسواس فکری هستیم .در دام و تلۀ فکر گیر کرده ایم .
در بودها و نبودها ، در مقایسه ،خواسته ها و بدنبال آن ترس و نا امیدی .
باید به این نوع نگرش ذهنمان توجه ننمود و همچون حافظ عمل کرد.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم
باید عاشق شویم.
تنها پناه گاهمان طبیعت است . همانجائی که از او آمده ایم .
پس به کوه و صحرا پناه خواهیم برد .
باید با نگاه کردن به گلها و پرندگان و خورشید و ماه ،با آنها ارتباط بر قرار کنیم و رمز عاشق بودن را فراگیریم. بهترین مدرس انسانها .آری بهترین مدرس ما خود طبیعت است.
همچون طبیعت ،حرکتی در عین سکون و آرامش .و همیشه لبخند بر لب
طبیعت دستهایت را باز کن و مرا در آغوش بگیر .می خواهم در تو بمیرم.
با آرزوی توفیق-آدینه