مگر معشوق طوسی گرمگاهی چو بی خویشی برون می شد به راهی
یکی سگ پیش او آمد در آن راه زبی خویشی بزد سنگیش نا گاه
سواری سبز جامه دید از دور در آمد از پسش با روی پر نور
بزد یک تازیانه سخت بر وی بدو گفتا که هان ای بی خبر هی
نمی دانی که بر که می زنی سنگ تو با او بوده ای در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او به هم تو چرا از خویش می داریش کم تو
چو سگ از قالب قدرت جدا نیست فزونی جستنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست ببین گر پاک مغزی بیش از این پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسند است ولیکن در صفت جایش بلند است
بسی اسرار با سگ در میان است ولیکن ظاهر او سد راه است

برگرفته از الهی نامه -عطار