یکی بود ,یکی نبود
یکی بود,اما یکی نبود
یعنی اول یکی بود,اما بعدش زیاد شد
پس اول یکی بود ,ولی تو ظاهر زیاد شد
همونی که اولش یکی بود,بعدش خیلی شد
یعنی همونی که اولش یکی بود ,بعدا به شکلهای زیادی در اومد

وحدت بود ,که در کثرت آمد

این جمله اول همه قصه هائی بود که از بچگی مادر بزرگامون برامون می گفتند و قرنها و قرنها تکرار می شدو از نسلی به نسل دیگه در گوشهامون زمزمه می شد.

این همان حقیقت هستی بود که خدا توسط فرشته های نگهبان ما که مادر و مادر بزرگامون بودند ,در گوشهامون زمزمه می کردند تا شاید از گوشامون به جانهامون وارد بشه و منتظر می موند تا در بزرگی قلبامونو تکون بده و از خواب گران بیدارمون کنه .

اما همه ما قبل از لالائی به این جمله گوش می دادیم و با یه آرامش خاطری در رویای داستانی که شنیده بودیم خوابمون می برد .

ولی اون به قلبامون می رسید.چون وقتی همه ما بزرگ می شدیم و یه کمی چاه را از راه تشخیص می دادیم به دنبالش می گشتیم و هر کس یه جوری می خواست یا تائیدش کنه و یا تکذیبش .

آن بذری که مادر بزرگامون توی قلبمون از بچگی کاشتند ,رشد کردو تو نوجوانی لابلای شاخه های اندیشمون سرک می کشید و هر از گاهی ما را به یاد خدا می انداخت .

توی همین سرک کشیدنا بود که بدنبال حقیقت گشتیم و اکثرمون چون راهشو بلد نبودیم خسته شدیم و یا گفتیم کار ما نیست و یا اینکه انکارش کردیم و خودمون را مشغول کردیم به بازیهای زندگی تا این غم عشق کهنه را تو دلامون خاموش کنیم.

اما بازم غافلیم و نمی دونیم این آتیش زیر خاکستره و تا آخر عمر باهامونه و باید بریم پیداش کنیم .
بقول خود خاله مون ,آش خاله س .

بخواهی و یا نخواهی ,تخم خدائی را تو دلا مون کاشتند و را هی نداری غیر از اینکه آبیاریش کنی و مراقبتش کنی و بعدشم به موقع سمپاشی بشه . وقتی هم بزرگ شد زیر سایش بشینیم و از نظاره اون لذت ببریم .

آبیاری و سمپاشی و مراقبت همون سه اصل خود شناسیه . عبادت ,پرهیز ,مراقبه
ثمره درخت هم که سایه بود و نظاره کردن همون رسیدن به آرامش درون و مشاهده جمال و جلال .

پس تا دیر نشده زود تر بشین .سفره پهن شده ,آشُ کشیدند .بسم الله


با آرزوی توفیق - آدینه