حکایت سلیمان با مور
سلیمان با چنان کاری و باری به خیل مور بگذشت از کناری
همه موران به خدمت پیش رفتند به یک ساعت هزاران بیش رفتند
یکی موری به خدمت پیش زودش که تل خاک پیش خانه بودش
چو بادی مور ,یک یک ذره خاک برون می برد ,تا آن تل شود پاک
سلیمانش بخواند و گفت ای مور چه می بینم تو را بی طاقت و زور
اگر تو عمر نوح وصبر ایوب بدست آری نگردد کار تو خوب
به بازوی چو تو کس, نیست این کار زتو این تل نگردد ناپدیدار
زبان بگشاد مور و گفت ای شاه بهمت می توان رفتن در این راه
تو منگر در نهاد و بنیت من نگه کن در کمال و نیت من
یکی مور است که از من ناپدید است به دام عشق خویشم در کشیده است
به من گفته است گر این تل پر خاک از این جا بر کنی و ره کنی پاک
من این خرسنگ هجران تو از راه بر اندازم نشینم با تو آنگاه
کنون این کار را بسته میانم به جز این خاک بردن می ندانم
اگر این خاک گردد نا پدیدار توانم گشت وصلش را خریدار
وگر از من برآیدجان در این باب نباشم مدعی باری و کذاب
عزیزا عشق از موری بیاموز چنین بینائی از کوری بیاموز
گلیم مور اگر چه بس سیاه است ولیکن از کمرمردان راه است
به چشم خرد منگر سوی موری که او را نیز در دل هست شوری
در این ره می ندانم که این چه حال است که شیری را زموری گوشتمال است
برگرفته از الهی نامه- عطار