banner banner
album
قلعه شنی

قلعه شنی


خورشید می درخشد، هواغم انگیزاست وموج های آب رقصانند. پسر بچه درساحل زانوزده وبا بیلچه وسطل پلاستیکی شن ها راجمع می کند ومشغول ساختن قلعه شنی است. دیوارها رامی سازد وبرج ها رابنا می کند.با ترکه های نازک پل می سازد.معمارکوچک ما قلعه...

ادامه مطلب
بازمانده

بازمانده

تنها بازمانده یک کشتی غرق شده بود که درجزیره ای بدون سکنه گرفتارآمده بود. هرروز با بی تابی به افق اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای ازراه برسد. ازچوب های جنگلی برای خود سر پناه...

ادامه مطلب

چکاوک


کودک آرام گفت : خدایا با من حرف بزن
و چکاوک آواز سر داد.

کودک نشنید.پس فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
و تندر در پهنه آسمان غرید .

کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار ببینم...
ادامه مطلب

دروغ به خدا

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.

ادامه مطلب

نسبت با خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.

زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید...

ادامه مطلب

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!

گاهی گدای گدایی و بخت نیست،

گاهی تمام شهر گدای تو میشود!

دکتر شریعتی

ادامه مطلب

آنچه باقیست فقط خوبیهاست

زندگی دفتری از خاطره هاست

یک نفر در دل شب , یک نفر در دل خاک

یک نفر همدم خوشبختی هاست , یک نفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ,ما همه همسفر و رهگذریم.....

آنچه باقیست فقط خوبیهاست.

...
ادامه مطلب

پر کن از مرام خدایی

خداوندا!عزیزانی دارم که رسمشان معرفت است و یادشان صفای دل.

پس آنگاه که دست نیاز به سوی تو میاورند، پر کن از آنچه در مرام خدایی توست.

...
ادامه مطلب

هدیه

نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها هدیه ای که میخواهد همان ماشین است.

صبح روز فارغ التحصیلی...

ادامه مطلب

دستبند مروارید

الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین یک مغازه بود.

الیزابت از مادرش درخواست نمود که آن را برایش بخرد. مادرش کمی...

ادامه مطلب

مسافر خانه

روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند.
راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن کرد و همان جا خوابید.

پادشاه که از رفتار راهب متعجب...

ادامه مطلب