همسر چهارمش از همه جوانتر بود و او را بیشتر دوست داشت و هدایا و لباسهای فاخر زیادی به او هدیه می داد .
همسر سومش مایه فخر و اعتماد او بود و مال و املاک زیادی به او میداد .
عجیب است که انسانها چقدر راحت از خدا انتقاد می کنند , به او اهانت می کنند و آن وقت در شگفتند که چرا دنیا این چنین به اضمحلال و نابودی گرائیده است .
عجیب است که همه می خواهند به بهشت بروند , ولی کتب الهی را باور ندارند و از دستورات الهی پیروی نمی کنند.<...
و دوزخی دارد به گمانم کوچک و بعید،
و در پی سودایی است که ببخشد ما را........
پس محبت کنید چه به دوست چه به دشمن،که دوست را بزرگ میکند و دشمن را دوست....
روزی مردی باساعت خراب وارد مغزه شد و گفت :ساعتم خراب شده . فکر می کنید می توانید تعمیرش کنید.
و ساعت ساز جواب داد:خوب ,البته سعی خودم را می کنم .
مرد گفت : متشکرم , اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است و سا...
تنها بازمانده یک کشتی غرق شده بود که درجزیره ای بدون سکنه گرفتارآمده بود. هرروز با بی تابی به افق اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای ازراه برسد. ازچوب های جنگلی برای خود سر پناه...
گاهی خدا درها را به رویمان می بندد و پنجره ها را قفل میکند؛ چه زیباست فکر کنیم شاید بیرون طوفان میاید!
...اگر خدا را در زمین نیابی ، در آسمانها هم پیدایش نخواهی کرد
...گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!
گاهی گدای گدایی و بخت نیست،
گاهی تمام شهر گدای تو میشود!
دکتر شریعتی
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب , یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست , یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ,ما همه همسفر و رهگذریم.....
آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنیم، نیکی آن است که غنای درونی انسانها را بر خود آنان آشکار کنیم!
...خداوندا!عزیزانی دارم که رسمشان معرفت است و یادشان صفای دل.
پس آنگاه که دست نیاز به سوی تو میاورند، پر کن از آنچه در مرام خدایی توست.
نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها هدیه ای که میخواهد همان ماشین است.
صبح روز فارغ التحصیلی...
الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین یک مغازه بود.
الیزابت از مادرش درخواست نمود که آن را برایش بخرد. مادرش کمی...
روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند.
راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن کرد و همان جا خوابید.
پادشاه که از رفتار راهب متعجب...