هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد...
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی،
مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد...
صبح که آفتاب بر می آید شیر شروع می کند به دویدن تا شکاری بیابد و گرسنه نماند که بمیرد.
صبح که آفتاب بر میآید آهو شروع به دویدن می کند تا شکار نشود
پس چه فرقی می کند شیر باشی یا آهو
فردا صبح که آفتاب بالا آمد فقط در فکر دویدن باش
...خورشید می درخشد، هواغم انگیزاست وموج های آب رقصانند. پسر بچه درساحل زانوزده وبا بیلچه وسطل پلاستیکی شن ها راجمع می کند ومشغول ساختن قلعه شنی است. دیوارها رامی سازد وبرج ها رابنا می کند.با ترکه های نازک پل می سازد.معمارکوچک ما قلعه...
تنها بازمانده یک کشتی غرق شده بود که درجزیره ای بدون سکنه گرفتارآمده بود. هرروز با بی تابی به افق اقیانوس خیره می شد تا شاید نجات دهنده ای ازراه برسد. ازچوب های جنگلی برای خود سر پناه...
اگر خدا را در زمین نیابی ، در آسمانها هم پیدایش نخواهی کرد
...گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود!
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود!
گاهی گدای گدایی و بخت نیست،
گاهی تمام شهر گدای تو میشود!
دکتر شریعتی
زندگی دفتری از خاطره هاست
یک نفر در دل شب , یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست , یک نفر همسفر سختی هاست
چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ,ما همه همسفر و رهگذریم.....
آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنیم، نیکی آن است که غنای درونی انسانها را بر خود آنان آشکار کنیم!
...گاهی خدا درها را به رویمان می بندد و پنجره ها را قفل میکند؛ چه زیباست فکر کنیم شاید بیرون طوفان میاید!
...خداوندا!عزیزانی دارم که رسمشان معرفت است و یادشان صفای دل.
پس آنگاه که دست نیاز به سوی تو میاورند، پر کن از آنچه در مرام خدایی توست.
نزدیک به فارغ التحصیل شدن فرناندو بود . مدتی بود که در نمایشگاهی ماشین اسپورتی چشمش را گرفته بودو چون میدانست پدرش به راحتی از عهده خرید ماشین بر میاید ؛ به او گفت که تنها هدیه ای که میخواهد همان ماشین است.
صبح روز فارغ التحصیلی...
الیزابت دختر بچه ی زیبائی با چشمان روشن بود . روزی الیزابت و مادرش مشغول برگشتن از راه مدرسه بودند که چشمان الیزابت به دستبند مرواریدی افتاد که در ویترین یک مغازه بود.
الیزابت از مادرش درخواست نمود که آن را برایش بخرد. مادرش کمی...
روزی راهبی نزدیک کاخ پادشاه شد. هیچ کدام از نگهبانان جرات نکردند مانع از ورود راهب به کاخ شوند.
راهب وارد کاخ شد و با خونسردی تمام جلوی تخت پادشاه ردای خود را برزمین پهن کرد و همان جا خوابید.
پادشاه که از رفتار راهب متعجب...