banner banner
album

بیخودی پرسه زدیم

بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود. بیخودی حرص زدیم سهممان کم نشود.

ما خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم.ما به هم بد کردیم ،ما به هم بد گفتیم.

ما حقیقتها را زیر پا له کردیم و چقدر حظ بردیم، که زرنگی کردیم.

روی هر حادثه ای حرفی از پ...
ادامه مطلب

معبد

از معبری رسیدم به معبدی ....

بر در نوشته بود

لطفا بجای کفش ،خود را در آورید!
...
ادامه مطلب

بهترین درسها

بهترین درسها را در زمان سختی ها آموختم.

و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت.

فهمیدم ناکامی به معنای تأخیر است نه شکست.

و خندیدن یک نیایش
درگذر

ادامه مطلب
قلعه شنی

قلعه شنی


خورشید می درخشد، هواغم انگیزاست وموج های آب رقصانند. پسر بچه درساحل زانوزده وبا بیلچه وسطل پلاستیکی شن ها راجمع می کند ومشغول ساختن قلعه شنی است. دیوارها رامی سازد وبرج ها رابنا می کند.با ترکه های نازک پل می سازد.معمارکوچک ما قلعه...

ادامه مطلب

همسر پادشاه

پادشاهی بود که چهار همسر داشت .
همسر چهارمش از همه جوانتر بود و او را بیشتر دوست داشت و هدایا و لباسهای فاخر زیادی به او هدیه می داد .
همسر سومش مایه فخر و اعتماد او بود و مال و املاک زیادی به او میداد .
ادامه مطلب

عجیب است!


عجیب است که انسانها چقدر راحت از خدا انتقاد می کنند , به او اهانت می کنند و آن وقت در شگفتند که چرا دنیا این چنین به اضمحلال و نابودی گرائیده است .

عجیب است که همه می خواهند به بهشت بروند , ولی کتب الهی را باور ندارند و از دستورات الهی پیروی نمی کنند.<...
ادامه مطلب

محبت کنید

بیادتان میاورم تا همیشه بدانیدکه زیباترین منش آدمیت ,محبت اوست.

پس محبت کنید چه به دوست چه به دشمن،که دوست را بزرگ میکند و دشمن را دوست.
...
ادامه مطلب

سکه

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی خیلی ذوق زده شد.

این تجربه باعث شد که بقیه روزهاهم با چشمهای بازسرش را به سم...

ادامه مطلب

دروغ به خدا

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد. می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد. هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.

ادامه مطلب

نسبت با خدا

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.

زنی در حال عبور او را دید . او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید...

ادامه مطلب

سپیدار

دانه ای که سپیدار بود .دانۀ کوچکی بود و کسی او را نمی‌دید. سال‌های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود
دانه دلش می‌خواست به چشم بیاید، اما نمی‌دانست چگونه. گاهی سوار باد می‌شد و از جلوی چشمها می&zwnj...

ادامه مطلب

چکاوک


کودک آرام گفت : خدایا با من حرف بزن
و چکاوک آواز سر داد.

کودک نشنید.پس فریاد زد : خدایا با من حرف بزن
و تندر در پهنه آسمان غرید .

کودک اطرافش را نگاه کرد و گفت : خدایا بگذار ببینم...
ادامه مطلب

معجزه

وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند.
فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد.
سارا شنید که ...
ادامه مطلب

دوست همیشگی من

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا رو گرفته بود .یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است ، از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از بات...

ادامه مطلب

سفر من و خدا با دوچرخه!

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.

اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آ...

ادامه مطلب